درباره ی نویسنده و آثارش
کازو ایشیگورو (Kazuo Ishiguro) (زاده ۸ نوامبر ۱۹۵۴ در ناگازاکی) نویسندهٔ انگلیسی ژاپنیتبار است. او در سال ۱۹۸۶ برای کتاب هنرمندی در دنیای شناور برندهٔ جایزهٔ وایتبرِد و در سال ۱۹۸۹به خاطر کتاب بازماندهٔ روز برندهٔ جایزهٔ بوکر شد. کتابهای وقتی یتیم بودیم و هرگز رهایم مکن از او نیز به فهرست نهایی جایزهٔ بوکر راه یافتند.
(۱۹۸۲) منظرهٔ پریدهرنگ تپهها
(۱۹۸۶) هنرمندی در دنیای شناور
(۱۹۸۹) بازماندهٔ روز
(۱۹۹۵) تسلیناپذیر
(۲۰۰۰) وقتی یتیم بودیم
(۲۰۰۳) غمناکترین موسیقی دنیا
(۲۰۰۵) هرگز نگذار بروم (هرگز ترکم نکن)
(۲۰۰۵) کنتس سفید (فیلمنامه)
(۲۰۰۹) شبانهها (مجموعه داستان کوتاه)
«شام خانوادگي» (A Family Supper) براي اولين بار در مجلة Firebird ( شماره دوم سال 1982 ) و بار ديگر در مجموعهاي از بهترين داستانهاي کوتاه مدرن انگليسي به انتخاب ملکولم برادبري به چاپ رسيده است. اين مجموعه را اولين بار انتشارات وايکينگ ( Viking) در سال 1987 و بار ديگر انتشارات پنگوئن منتشر کرده.
این داستان را «جعفر مدرس صادقی» ترجمه و در مجموعه ی «لاتاری، چخوف و داستان های دیگر»(نشر مرکز) منتشر کرده است.
متن داستان
شام خانوادگی
نوشته ی «کازئو ایشیگورو»
برگردان: جعفر مدرس صادقی
فوگو يک جور ماهي است که در ژاپن، در سواحل اقيانوس آرام ميگيرند. اين ماهي براي من منزلت مخصوصي دارد، چون مادرم با خوردن همين ماهي مرد. زهر اين ماهي در غدههاي جنسي اوست، داخل دو کيسة نازک. وقت آماده کردن ماهي، اين کيسهها را بايد با احتياط برداشت، چون کوچکترين ناشيگري سبب ميشود ک زهر به داخل رگها نشت کند. متأسفانه به اين سادگي نميتوان گفت که اين عمليات با موفقيت انجام گرفته است يا نه. پس از خوردن معلوم خواهد شد.
زهر فوگو به طرز وحشتناکي دردناک و تقريباً هميشه کشنده است. اگر قرباني ماجرا ماهي را شب خورده باشد، در طول خواب با درد دست و پنجه نرم ميکند، چند ساعتي بيتاب از اين دنده به آن دنده ميغلتد و صبح ديگر مرده است. اين ماهي پس از جنگ در ژاپن شهرت زيادي به هم زد. تا زماني که قوانين سختگيرانهاي وضع نشده بود، انجام دادن عمليات مخاطرهآميز درآوردن کيسه در آشپزخانة منزل و بعد دعوت کردن از همسايگان و دوستان نزديک براي شرکت در ضيافت شام، کار خيلي طبيعي و متداولي بود.
مادرم که مرد، من در کاليفرنيا زندگي ميکردم. رابطة من با پدر و مادرم در آن زمان تيره بود و در نتيجه، تا دو سال بعد که به توکيو برگشتم، از اوضاع و احوال مربوط به مرگ او چيزي نميدانستم. ظاهراً مادرم هميشه از خوردن فوگو طفره رفته بود، ولي در اين مورد بخصوص که يکي از همکلاسيهاي قديمياش او را دعوت کرده بود و او نميخواست دلخورش کند، استثنا قائل شده بود. پدرم در طول راه فرودگاه تا خانهاش در ناحية کاماکورا، اين جزئيات را براي من تعريف کرد. غروب بود که رسيديم -غروب يک روز آفتابي پاييز.
پدرم پرسيد: «توي هواپيما چيزي خوردي؟»
ما روي تاتامي 1 کف اتاق چايخورياش نشسته بوديم.
«يک عصرانة سبک به من دادند.»
«بايد گرسنهات باشد. همين که کيکوکو از راه برسد، غذا ميخوريم.»
پدرم مردي بود با قيافهاي پر ابهت، آروارة استخواني درشت و ابروهاي مشکي تابدار. حالا که به آن روزها فکر ميکنم، ميبينم شباهت زيادي به چوئن لاي2 داشت، با اين که خود او از چنين تشبيهي حتماً خوشش نميآمد، چون بخصوص بهخاطر خون خالص سامورايي3 که در رگهاي خانوادهاش جاري بود به خودش ميباليد. حضور او، رويهم رفته، به يک گفتوگوي با فراغ بال ميدان نميداد و طرز عجيب و غريب اظهار نظر کردنش که مثل اين بود که با بيان هر مطلبي حرف آخرش را زده است وضعيت بهتري ايجاد نميکرد. در واقع، آن روز عصر که روبهروي او نشسته بودم، خاطرهاي از دوران کودکي به يادم آمد از زماني که او بهخاطر اينکه «مثل پيرهزنها پچپچ کرده بودم» چندين بار زده بود توي سرم. از وقتي که در فرودگاه از راه رسيده بودم، مکثهاي طولاني چاره ناپذيري در گفتوگوي ما وقفه ميانداخت.
مدتي بود که هيچ کدام حرفي نزده بوديم که من گفتم: «بابت شرکت خيلي متأسف شدم.»
با قيافة جدي سرش را تکان داد. گفت: «در واقع قضيه به آنجا ختم نشد. بعد از اينکه شرکت ورشکست شد، واتانابه خودش را کشت. دلش نميخواست با بدنامي زندگي کند.»
«که اينطور.»
«ما هفده سال بود که با هم شريک بوديم. مرد اصولي و شريفي بود. من خيلي به او احترام ميگذاشتم.»
پرسيدم: «شما باز هم دلتان ميخواهد برويد توي کار تجارت؟»
«من در دورة بازنشستگي بهسر ميبرم. پيرتر از آنام که خودم را با ماجراهاي تازه در گير کنم. تجارت اين روزها خيلي متفاوت شده. با خارجيها بايد سر و کله زد. و آنها هم کارها را به شيوة خودشان انجام ميدهند. من هيچ نميفهمم چهطور کار ما به اينجاها کشيد. واتانابه هم نميفهميد.» آه کشيد. «مرد نازنيني بود. يک مرد اصولي.»
اتاق چايخوري به باغ مشرف بود. از جايي که نشسته بودم، آن چاه قديمي را که وقتي بچه بودم خيال ميکردم خانة ارواح است ميديدم. حالا از ميان شاخ و برگهاي انبوه درختها، به زحمت پيدا بود. خورشيد پايين رفته بود و بيشتر باغ توي تاريکي فرو رفته بود.
پدرم گفت: «بههر صورت، خوشحالم که تصميم گرفتهاي برگردي. اميدوارم بيشتر از يک سفر کوتاه بماني.»
«هنوز برنامة مشخصي ندارم.»
«من يکي آمادهام گذشته را فراموش کنم. مادرت هم هميشه حاضر بود به تو خوشآمد بگويد. با اين که از رفتار تو اين همه دلخور بود.»
«همدردي شما را ستايش ميکنم. همانطور که گفتم، هنوز هيچ برنامة مشخصي ندارم.»
پدرم ادامه داد: «من کمکم دارم به اين نتيجه ميرسم که در ذهن تو هيچ سوةنيتي وجود نداشته. تو در معرض تأثرات خاصي بودهاي. مثل خيلي از آدمهاي ديگر.»
«شايد بهتر باشد، همانطور که پيشنهاد کرديد، فراموشش کنيم.»
« هر طور که بخواهي. باز هم چاي بريزم؟»
همان وقت صداي دختري توي خانه پيچيد.
پدرم از سر جاش بلند شد:«بالاخره کيکوکو از راه رسيد.»
من و خواهرم، با وجود تفاوت سني زيادي که با هم داشتيم، هميشه بههم نزديک بوديم. با ديدن من بهشدت هيجان زده شد و تا مدتي فقط خندههاي ريز عصبي ميکرد. ولي بعد که پدرم سؤالهايي دربارة اوزاکا و دانشگاهاش از او کرد، تا حدودي آرام گرفت. جوابهايي که به پدرم مي داد کوتاه و رسمي بود. بعد نوبت او بود که از من سؤال کند، اما انگار از اين ميترسيد که مبادا چيزهايي که ميپرسد به موضوعهاي ناجوري ربط پيدا کند. کمي بعد، گفتوگوي ما حتا بريده بريدهتر از وقتي شد که کيکوکو هنوز نيامده بود. آن وقت، پدرم پا شد و گفت: «بايد بروم سراغ شام. مرا ببخش که مجبورم بهاينگونه امور هم رسيدگي کنم. کيکوکو مراقب تو هست.»
خواهرم همين که او از اتاق بيرون رفت، آشکارا نفس راحتي کشيد. چند دقيقة بعد، داشت با خيال راحت دربارة دوستهاش در اوزاکا و کلاسهاي دانشگاهاش حرف ميزد. بعد، بدون مقدمه به اين فکر افتاد که بايد برويم توي باغ قدم بزنيم، و با قدمهاي بلند رفت روي ايوان. دو جفت سندل حصيري را که پاي نردههاي ايوان افتاده بود پامان کرديم و رفتيم توي باغ. هوا ديگر داشت تاريک ميشد.
خواهرم سيگاري روشن کرد و گفت: «نيم ساعته دارم براي يک پُک سيگار لهله ميزنم.»
«خب، چرا نکشيدي؟»
دزدکي اشارهاي به طرف ساختمان خانه کرد و پوزخند موذيانهاي زد.
گفتم:«که اينطور.»
«چي خيال ميکني؟ من دوست پسر هم دارم.»
«عجب.»
«فقط نميدانم چهکار کنم. هنوز تصميمي نگرفتهام.»
«کاملاً قابل فهمه.»
«آخه او توي اين فکره که بره آمريکا. ميخواد من هم وقتي درسم تمام شد، با او برم.»
«که اينطور. و تو هم ميخواهي بري آمريکا؟»
«اگه بريم، بايد هيچهايک4 کنيم.» کيکوکو شستش را جلوي صورتم تکان داد. «مردم ميگن خطرناکه، ولي من توي اوزاکا اين کار را کردهام و خوب هم هست.»
« که اينطور. پس ديگه معطل چي هستي؟»
از راه باريکي ميرفتيم که از وسط بوتهها پيچ ميخورد و ميرسيد به چاه قديمي. همانطور که قدم ميزديم، کيکوکو اصرار داست پکهاي تئاتري بيجايي به سيگارش بزند.
«خب، من حالا در اوزاکا دوستهاي زيادي دارم. آنجا را دوست دارم. هنوز مطمئن نيستم که دلم بخواد همة آنها را ول کنم و برم. و سوييچي- ازش خوشم مياد، ولي مطمئن نيستم که دلم بخواد وقت زيادي با او صرف کنم. ميفهمي؟»
«بله. کاملاً.»
دوباره پوزخندي زد و جست وخيز کنان، پريد جلو و رفت تا لب چاه. همين که به او رسيدم، گفت: «يادت مياد که هميشه ميگفتي اين چاه خانة ارواحه؟»
«بله. يادمه.»
هر دو سرک کشيديم توي چاه.
گفت:«مادر هميشه به من ميگفت او که تو آن شب ديده بودي، پيره زن مغازة سبزي فروشي بوده. ولي من هيچوقت حرفش را باور نکردم و هيچ وقت هم تنهايي اينجا نيامدم.»
«مادر به من هم همين را ميگفت. حتا يک بار به من گفت پيرهزنه اعتراف کرده که روحه. ظاهراً داشته از توي باغ ما ميان بر ميزده. فکرش را بکن با چه زحمتي از اين ديوارها بالا ميرفته.»
کيکوکو خندة ريزي کرد. بعد، پشتش را کرد به چاه و نگاهي انداخت به دور و بر باغ.
با صدايي که فرق کرده بود، گفتک «راستش را بخواهي، مادر هيچ وقت تو را سرزنش نميکرد.» من ساکت مانده بودم.« هميشه به من ميگفت تقصير خودشان بوده، تقصير او و پدر، که تو را درست بار نياوردهاند. به من ميگفت در مورد من چهقدر بيشتر دقت کردهاند و به همين دليل من به اين خوبي بودم.» سرش را بلند کرد و آن پوزخند موذيانه باز به چهرهاش برگشته بود. گفت: «طفلک مادر.»
«بله. طفلک مادر؟»
« تو ميخواهي برگردي به کاليفرنيا؟»
«نميدانم. بايد ببينم.»
«از- از او چه خبر؟ از ويکي؟»
گفتم:«ديگه همه چي تموم شد. ديگه توي کاليفرنيا چيز زيادي براي من نمانده.»
«فکر ميکني که من هم بايد برم آنجا؟»
« چرا که نه؟ نميدانم. ممکنه آنجا را دوست داشته باشي.» نگاهي انداختم به طرف خانه.« شايد بهتر باشه زودتر بريم تو. پدر ممکنه براي آماده کردن شام کمک بخواد.»
اما خواهرم يک بار ديگر داشت توي چاه سرک ميکشيد. گفت: «من هيچ روحي نميبينم.» صداش توي چاه ميپيچيد.
«پدر بابت ورشکست شدن شرکت خيلي دمغه؟»
«نميدانم. هيچ وقت نميشه فهميد پدر چشه.» بعد، ناگهان راست ايستاد و رو به من گرداند.«از واتانابة پير حرفي به تو زد؟ چي گفت؟»
«شنيدم خودکشي کرده.»
«خب، تمامش که اين نبود. همة خانوادهاش را هم با خودش برد. زنش و دو تا دختر کوچولوش.»
«راستي؟»
«همان دو تا دختر کوچولوي قشنگش. وقتي که همه خوابيده بودند، گاز را روشن کرد. بعد، با چاقوي قصابي شکمش را پاره کرد.»
«بله. پدر همين حالا داشت ميگفت که واتانابه چه قدر اصولي بود.»
«تهوعآوره.» خواهرم برگشت رو به چاه.
«مواظب باش. صاف ميافتي توش.»
گفت: «من که هيچ روحي نميبينم. تو پس از اين همه وقت به من دروغ ميگفتي.»
«ولي من هيچ وقت نگفتم توي چاه زندگي ميکنه.»
«پس کجاست؟»
هر دو لابهلاي درختها و بوتهها چشم انداختيم. توي باغ از روشنايي روز اثر چنداني نمانده بود. آخر سر، به يک تکه فضاي خالي که ده ياردي آن طرفتر بود اشاره کردم.
«همان جا بود که ديدمش. درست همان جا.»
به آن نقطه زل زديم.
«چه شکلي بود؟»
«من خوب نميديدم. تاريک بود.»
«ولي بايد به هر حال يک چيزي ديده باشي.»
«يک پيرهزن بود. همانجا ايستاده بود، داشت به من نگاه ميکرد.»
مثل افسون شدهها همچنان به آن نقطه زل زده بوديم.
گفتم: «يک کيمونوي5 سفيد پوشيده بود. کمي از موهاش باز شده بود، داشت توي باد تکان ميخورد.»
کيکوکو با آرنجاش به بازوي من سقلمهاي زد: «ساکت باش. تو که باز هم داري ميترسانيم.» ته سيگارش را که انداخته بود روي زمين، با پا له کرد، بعد يک لحظه ايستاد و با قيافة بهت زده به آن نگاه کرد. برگهاي سوزني کاج را با پا روي آن ريخت، بعد يک بار ديگر پوزخند زد. گفت: «بريم ببينيم شام حاضره يا نه.»
پدرم توي آشپزخانه بود. نگاه سريعي به ما انداخت، بعد به کارش ادامه داد.
کيکوکو با خنده گفت: «پدر از وقتي که خودش به کارهاش ميرسه، يک آشپز تمام عيار شده.»
پدرم برگشت و نگاه سردي به خواهرم کرد. گفت: «کاري نيست که بهش ببالم. کيکوکو ، بيا اينجا و به من کمک کن.»
چند لحظه، خواهرم تکان نخورد. بعد، راه افتاد و پيشبندي را که به يکي از قفسهها آويخته بود برداشت.
پدرم به او گفت: «فقط اين سبزيها را بايد بپزيم. بقيه را فقط بايد مراقب بود.» بعد، سرش را بلند کرد و چند ثانيه بهطور عجيبي به من نگاه کرد. آخر سر، گفت: «از قرار معلوم تو دلت ميخواهد نگاهي به خانه بيندازي.» قاشقهاي چوبي را که دستش بود گذاشت زمين. «خيلي وقت هست که اينجا را نديدهاي.»
از در آشپزخانه که ميرفتيم بيرون، سرم را برگرداندم و نگاهي انداختم به کيکوکو، اما او پشتش به ما بود.
پدرم به آرامي گفت: «دختر خوبيست.»
من دنبال پدرم، از اين اتاق به آن اتاق رفتيم. يادم رفته بود خانه چه قدر بزرگ است. هر دري که باز ميشد، اتاق ديگري جلوي چشممان بود. اما همة اتاقها به طرز وحشتناکي يکسره خالي بود. در يکي از اتاقها، چراغ روشن نشد، و ما توي روشنايي مختصري که از پنجرهها ميآمد، به ديوارهاي خالي و تاتامي کف اتاق زل زديم.
پدرم گفت: «اين خانه براي اين که يک نفر تنها توش زندگي کند خيلي بزرگ است. من حالا از بيشتر اين اتاقها استفاده نميکنم.»
اما آخر سر، پدرم در اتاقي را باز کرد که پر از کتاب و کاغذ بود. گلهايي توي گلدانها بود و تصويرهايي روي ديوار. چشمام به چيزي خورد که روي يک ميز پايه کوتاه گوشة اتاق بود. نزديکتر شدم و ديدم مدل پلاستيکي يک کشتي جنگي بود، از همانها که بچهها ميسازند. روي چند ورق روزنامه بود و دور و برش قطعههاي يکشکلي از پلاستيک توسي رنگ پراکنده بود.
پدرم زد زير خنده. آمد به طرف ميز و مدل را برداشت.
گفت: «از وقتي که شرکت به هم خورد، من وقت آزاد بيشتري براي خودم دارم.» دوباره خنديد. خندهاش کمي عجيب بود. يک لحظه چهرهاش کمي آرام به نظر ميآمد. «وقت آزاد بيشتر.»
گفتم: «به نظرم عجيبه. شما هميشه سرتان خيلي شلوغ بود.»
«بيش از حد شلوغ بود.» با لبخند ملايمي به من نگاه کرد.«شايد در عوض بهتر بود پدر هشيارتري ميبودم.»
خنديدم. باز هم داشت کشتي جنگياش را ورانداز ميکرد. بعد، سرش را بلند کرد. «نميخواستم اين مطلب را به تو بگويم، ولي شايد چارهاي بهجز اين کار نداشته باشم. من اعتقاد دارم که مرگ مادرت تصادفي نبود. او دلواپسيهاي زيادي داشت. و سرخوردگيهايي هم داشت.»
هر دو به کشتي جنگي پلاستيک زل زده بوديم.
آخر سر، من گفتم: «مادر حتماً انتظار نداشت که من تا ابد همين جا زندگي کنم.»
«پيداست که تو نميفهمي. تو نميفهمي قضيه براي بعضي پدر و مادرها به چه صورت است. نه تنها بايد بچههاشان را از دست بدهند، بل که بايد آنها را در ازاي چيزهايي از دست بدهند که خودشان سر در نميآورند.» کشتي جنگي را روي انگشتهاش چرخاند. « اين قايقهاي توپدار کوچولو بايد بهتر از اين بههم چفت بشوند. فکر نميکني؟»
« شايد. فکر ميکنم خوب شده.»
« زمان جنگ، من مدتي روي يک کشتي سر کردم که تقريباً شبيه همين بود. ولي من هميشه آرزو داشتم بروم توي نيروي هوايي. من به اين صورت مجسم ميکردم. اگر دشمن کشتي تو را بزند، تنها کاري که از دست تو ساخته اين است که توي آب دست و پا بزني تا خودت را برساني به طناب نجات. اما توي هواپيما -خب- اسلحة قطعي هميشه دم دستت هست.» مدل را گذاشت روي ميز. « من تصور نميکنم تو به جنگ معتقد باشي.»
«نه چندان.»
نگاهي به دوروبر اتاق انداخت. گفت: «شام بايد تا حالا آماده شده باشد. تو هم حتماً گرسنهاي؟»
شام را توي اتاق نيمهروشني چسبيده به آشپزخانه خورديم. تنها منبع نور فانوس بزرگي بود که از بالاي ميز آويخته بود و بقية اتاق توي تاريکي فرو رفته بود. پيش از دست بردن به غذا ، به هم تعظيم کرديم.
گفتوگوي مختصري در گرفت. با اظهار نظر مؤدبانة من دربارة غذا، کيکوکو خندة کوتاهي کرد. مثل همان اول، دوباره انگار داشت عصبي ميشد. پدرم تا چند دقيقه حرف نزد. اخر سر، گفت: «حالا که دوباره به ژاپن برگشتهاي، احساس عجيبي بايد داشته باشي.»
«بله. کمي عجيبه.»
«شايد بههمين زودي از اين که آمريکا را ترک کردهاي غصه ميخوري.»
«کم. نه زياد. چيز زيادي پشت سرم نذاشتم. فقط چند تا اتاق خالي.»
«عجب.»
به آن طرف ميز نگاهي انداختم. چهرة پدرم توي نيمه روشني سرد و سخت بهنظر ميآمد. در سکوت همچنان غذا ميخورديم.
همان وقت، چشمام افتاد به چيزي روي ديوار ته اتاق. اول به غذا خوردنم ادامه دادم، بعد دستهام بيحرکت ماند. آن دو نفر متوجه شدند و به من نگاه کردند. من همچنان از روي شانههاي پدرم به تاريکي زل زده بودم.
«او کيه؟ عکس کيه آنجا؟»
« کدام عکس؟» پدرم سرش را کمي چرخاند و سعي کرد نگاه من را دنبال کند.
« عکس پاييني. همان پيره زني که کيمونوي سفيد پوشيده.»
پدرم قاشقهاي چوبياش را گذاشت روي ميز. اول به عکس نگاه کرد، بعد به من.
«مادرت.» صداش خيلي زمخت شده بود. «تو مادر خودت را هم نميشناسي؟»
« مادرم. عجب. آخه تاريکه. من خوب نميبينم.»
چند ثانيه کسي حرف نزد. بعد، کيکوکو از سر جاش بلند شد، عکس را از روي ديوار برداشت، برگشت سر ميز و آن را داد به من.
گفتم: «خيلي پيرتر به نظر ميآد.»
پدرم گفت: «کمي قبل از مرگاش برداشته شده.»
«مال تاريکي بود. خوب نميشد ديد.»
سرم را بلند کردم و ديدم پدرم دستش را دراز کرده. عکس را دادم به او. به دقت نگاهش کرد، بعد دادش به کيکوکو. خواهرم يک بار ديگر بلند شد و عکس را برگرداند سر جاش، روي ديوار.
ظرف بزرگي وسط ميز بود که باز نشده مانده بود. همين که کيکوکو دوباره سر جاش نشست، پدرم دستش را دراز کرد و سرپوش ظرف را برداشت. ابري از بخار بالا رفت و به طرف فانوس چرخ خورد. ظرف را کمي هل داد بهطرف من.
گفت« بايد گرسنه باشي.» يک طرف صورتش توي تاريکي مانده بود.
« متشکرم.» قاشقهاي چوبيم را جلو بردم. بخاري که از ظرف بلند ميشد بفهمي نفهمي دست آدم را ميسوزاند.« چي هست؟»
«ماهي.»
«بوي خيلي خوبي داره.»
توي سوپ، ماهيهاي باريک کوچولويي بود که بدنشان به شکل حلقههاي کوچک گردي در آمده بود. من يکي برداشتم و گذاشتم توي بشقابم.
«باز هم براي خودت بکش. خيلي زياده.»
«متشکرم.» باز هم برداشتم، بعد ظرف را هل دادم بهطرف پدرم. همانطور که داشت چند تکه توي ظرفش ميگذاشت، تماشاش کردم. بعد، ما دو نفر کيکوکو را تماشا کرديم که براي خودش ميکشيد.
پدرم سرش را کمي خم کرد. دوباره گفت: «تو بايد گرسنه باشي.» چند تا ماهي به دهان برد و شروع کرد به خوردن. بعد، من هم يکي سوا کردم و گذاشتم توي دهانم. نرم بود و حسابي گوشتالو.
گفتم: «خيلي خوبه. چه هست؟»
«فقط ماهي.»
«خيلي خوبه.»
سه نفري در سکوت همچنان غذا ميخورديم. چند دقيقه گذشت.
«باز هم ميخوري؟»
«به اندازة کافي هست؟»
«براي هر سه نفرمان فراوان هست.» پدرم سرپوش را برداشت و يک بار ديگر بخار بلند شد. همگي دستهامان را دراز کرديم و براي خودمان کشيديم.
به پدرم گفتم: «بفرماييد. اين تکة آخري را شما بخوريد.»
«متشکرم.»
غذا خوردنمان که تمام شد، پدرم دستهاش را از هم باز کرد و با رضايت خاطر، خميازهاي کشيد. گفت: «کيکوکو، لطفاً يک قوري چاي دم کن.»
خواهرم به او نگاهي انداخت، بعد بدون هيچ حرفي از اتاق بيرون رفت.
پدرم پا شد. « برويم توي آن اتاق، استراحت کنيم. اين اتاق گرم است.»
من بلند شدم و دنبال او رفتم به اتاق چايخوري. پنجرههاي شيبدار بزرگ باز مانده بود و نسيمي از باغ ميآمد تو. مدتي ساکت نشستيم.
آخر سر، من گفتم: «پدر.»
« بله؟»
« کيکوکو به من گفت واتانابهسان همة خانوادهاش را با خودش برد.»
پدرم به پايين نگاه کرد و سرش را تکان داد. چند لحظهاي، به نظر ميآمد که سخت توي فکر فرو رفته باشد. سر انجام گفت: «واتانابه خيلي به کارش دلبسته بود. ورشکست شدن شرکت براي او ضربة بزرگي بود. به نظرم اين واقعه قوة قضاوت او را تضعيف کرده بود.»
«شما فکر ميکنيد اين چه کاري بود که او کرد- اشتباه بود؟»
«بله. البته. تو جور ديگري فکر ميکني؟»
«نه. نه. البته نه.»
«چيزهاي ديگري هم بهجز کار وجود دارند.»
«بله.»
دوباره ساکت شديم. از توي باغ صداي ملخها ميآمد. نگاهي انداختم توي تاريکي. چاه را ديگر نميشد ديد.
پدرم پرسيد: «تو حالا ميخواهي چه کار بکني؟ مدتي در ژاپن خواهي ماند؟»
«راستش ، من فکر آينده را نکردهام.»
«اگر بخواهي همين جا بماني، منظورم توي همين خانه است، مقدمت مبارک. اگر زندگي کردن با يک پيره مرد براي تو مشکلي نباشد.»
«متشکرم. بايد دربارة اين موضوع فکر کنم. »
يکبار ديگر به تاريکي خيره شدم.
پدرم گفت: «اما البته اين خانه حالا خيلي دلگير شده. تو بدون شک طولي نخواهد کشيد که به آمريکا برميگردي.»
«شايد. هنوز نميدانم.»
«بدون شک برميگردي.»
پدرم انگار داشت پشت دستهاش را ورانداز ميکرد. بعد، سرش را بلند کرد و آه کشيد.
گفت: «کيکوکو تا بهار آينده درسش را تمام خواهد کرد. شايد آن موقع مايل باشد بياد اينجا . دختر خوبيست.»
«شايد بياد.»
«اگر بياد، اوضاع بهتر خواهد شد.»
«بله. حتماً بهتر خواهد شد.»
باز هم ساکت شديم و منتظر مانديم تا کيکوکو چاي بياورد.