درباره ی نویسنده و آثارش
بيژن نجدي يكي از نويسندگان نوگرا ي معاصر است كه در بيست وچهارم آبان ماه سال 1320 در خاش متولد شد. او مدرك كارشناسي ارشد خود رادر رشته رياضيات اخذ كرد. وي سالها در مدارس گيلان درس داد و زماني كه عراق جنگ را به مردم ايران تحميل كرد از نخستين نويسندگاني بود كه راهي جبهه هاي جنگ شد .او نوشتن را از سالهاي جواني آغاز كرد اما به قول همسرش خيلي دير مجموعه داستانش" يوزپلنگاني كه با من دويده اند" را در سال 1373 به دست نشر سپرد . اين مجموعه در همان سال از سوي داوران جايزه ادبي گردون به عنوان يكي از بهترين مجموعه داستان هاي ايران معرفي شد و مورد تقدير قرار گرفت . او در چهارم شهريور ماه سال 1376 همراه طاهر و محبوبه به دنبال "يوزپلنگ هاي كه با من دويده اند"، رفت به تاريخ پيوست. ديگر آثاراو پس از مرگش به همت همسرش راهي بازار نشر شد .
بيژن نجدي يكي از نويسندگان نوگراي معاصر است. نوگرايي بيژن نجدي در مقايسه با نويسندگان هم نسلش در رفتار تازهاش با زبان بروز ميكند. او با استفاده از زباني شاعرانه، فضايي تركيبي از واقعيت و وهم و خيال مي سازد. نجدي با شناخت عميقي كه از شعر و زبان شاعرانه داشت از امكانات شعر به نفع داستان كوتاه سود برد . البته نويسندگان ديگري نيز گرايش به شاعرانه نويسي داشته و دارند، اما در بيشتر موارد اين حركات در زبان، ناموفق از كار درآمده است و داستان آنها در حد يك متن ادبي تنزل پيدا كرده اند.
استفاده از امكانات شعر؛ تشبيه، استعاره و مجاز، سرعت زبان روايي را ميگيرد. او از اين امكانات به نفع داستانهايش بهره ميبرد و با نگاه خاصي كه به اشياء دارد پرتوي از وهم را نيز به اشياء ميتاباند و فضاي داستان را به سمت ديگري ميكشاند. او اشياء را از جنبه ديگري مي نگرد و آن چه او از اشياء به ما ميدهد، نگاه تازهاي است كه تا پيش از خواندن داستانهاي او كمتر با آن مواجهه شدهايم. در داستانهاي بيژن نجدي ايجاز حرف اول را ميزند و عناصري كه او در داستانهايش از آن استفاده ميكند، همه در خدمت داستانند.نحوه برخورد او با عناصر داستان به گونهاي است كه در هر يك از داستانهاي او شاهد خلق فضاي جديدي هستم. (خبرگزاری ایبنا)
ــ یوزپلنگانی که با من دویدهاند
ــ دوباره از همان خیابانها
ــ داستانهای ناتمام
ــ خواهران این تابستان
داستان «سه شنبه ی خیس» یکی از داستان های مجموعه ی «یوزپلنگانی که با من دویده اند» است.
متن داستان
سه شنبه ی خیس
سه شنبه خیس بود. ملیحه زیر چتر آبی و در چادری که روی سرتاسر لاغریش ریخته شده بود، از کوچه ای میگذشت که همان پیچ وخمِ خواب ها و کابوس او را داشت. باران با صدای ناودان و چتر و آسفالت، می بارید. پشت پنجره های دو طرفِ کوچه، پرده ای از گرمای بخاری ها آویزان بود و هوا بوی هیزم و نفت سوخته میداد
ملیحه سرش را تا چشم های آرایش نکرده اش در چادر فرو برده بود و کنار نفس نفس کشیدن و صدای پاشنه ی کفش هایش تقریباً می دوید. پاییز خودش را به آبیِ چتر می زد، چادر را از تن ملیحه دور می کرد و چتر را از دست های او می کشید. پیراهن نفتالینزده و اطو نشدهی ملیحه از چادر بیرون زده، پر از برگ نارنج بود و باران و بوی نفتالین بر پوست بیست وچهار ساله ی او می رسید، پوستی که کف دست هیچ مردی، هرگز روی آن راه نرفته بود. اگر کسی بخار چسبیده به یکی از پنجره ها را پاک می کرد، می توانست زنی را ببیند که گوشهی چادرش را با دندانهایش گرفته و نمی داند که با یک چتر وارونه چه باید کرد. این بود که ملیحه دستهی چتر را ول کرد و با هر دو دست، چادر دور شده از تن اش را قاپید و خودش را در آن فرو برد. باد، چتر را به طرف دیوار پرت کرد، آن را روی آسفالت انداخت و آن قدر با خودش برد تا به تیر چراغ زد. چند تا از فنرهای چتر شکست، تکه ای از آبیِ خیساش جر خورد. از تیر چراغ به طرف یکی از درختانِ تهِ کوچه رفت. صدای پاره شدن پارچه و شکستن استخوانهای چتر، پنجره به پنجره دور شد. از لنگههای بازِ درِ یکی از خانهها سگی پاکوتاه بیرون آمد. دنبال چتر دوید و پارس کرد. باران مثل خون از زخم های چتر می ریخت. چتر به تنهی درخت کوبیده شد و همانجا، زیر دست و پای پاییز، بیرمق دور از شباهت اش به یک چتر باز شده و آبی افتاد. سگ چتر را دور زد. باز هم چندبار پارس کرد و ساکت شد. برگشت. هر سه چهار قدم یک بار، سرش را برمیگرداند و چتر را نگاه میکرد. حتا یکی از پنجره باز نشد. هیچکس بخار پنجرهای را پاک نکرد. چتر صدای مچاله شدن فنرهایش را نمیشنید. داشت میمرد و دیگر نمیتوانست هیچ بارانی را به یاد آورد. فقط خاطرهای دور و کمی گرم از کف دست ملیحه، هنوز در چتر بود که آنهم آرام، آهسته، آهسته و آرام، آرام و آهسته فراموش میشد، خاطرهای که صبح همان روز از پشت درهای بزرگ زندان اوین بیرون آمده بود. آنروز یکی از دستهای خانمی که زیر چشمهایش پیله آورده بود و صورت بند نینداختهاش با بیرحمی او را پیرتر از خودش نشان میداد، با ککومکی که فقط روی پوست سیب میتوان آنرا پیدا کرد، دستهی چتر را مشت کرده بود و آبیِ بلندی از لای انگشتانش میریخت
عده ای چند خبرنگار را دور کرده بودند: یعنی امروز واقعاً همه را آزاد می کنند؟
- بله... آن ها مجبورند.
خانم یکی از شانه هایش را به نردهی یخکردهی بینِ زندان و مردم، تکیه داده بود و چند نرده آن طرف تر، ملیحه چشم از درِ فلزی که صبح روی لبه ی بالای آن، سفیدک زده بود برنمی داشت. گروهبانی، خبرنگارها را از پله های کنار نرده، پایین می آورد. از دور صدای نفس کشیدن تهران به گوش میرسید.
عده ای به چشم شان دست می کشیدند، انگار در هوایی پر از کفِ صابون به تپه های اطراف و سیم های خاردار، خیره شده بودند
ملیحه با دیدن عکاس ها، دست اش را روی صورت اش گذاشت و فلاش، مهتابی روی مهتابی، روشن شد، خاموش شد...
فردای آن روز، صورت خانمِ کمی دورتر از ملیحه در صفحهی اول روزنامه ای بود و در روزنامه ای دیگر، عکس بزرگی از درهای زندان اوین چاپ شده بود که با صدای کنار رفتن سال های 1324 تا 1357 باز می شد.
مردم هجوم بردند. ملیحه، صورت به صورت، سرش را می چرخاند. در سرمای اطرافش که حالا، خالی از صبح بود، بین آن همه چشم های عادت کرده به دیوار، دمپایی، میلههای تختخواب و شمردن پایان ناپذیر موزاییک و روزهای سال، نمی توانست سیاوش را پیدا کند. (هفت سال پیش، سیاوش ریحانی، پدر ملیحه، پشت انبار سیبزمینی زندان، به تیرکی چوبی بسته و تیرباران شده بود،البته بعد شیلنگ آب را روی تیرک گرفته و آن را شسته بودند، البته باران نگذاشته بود که خون، روی علف های کنارِ تیرک، پینه ببندد) البته ملیحه از این طرف نردهها نمی توانست انبار سیب زمینی را ببیند، همانطور که علف را، همان طور که هنوز چتر را ندیده بود.
خانم، چتر را مثل عصا و پاهایش جلو برد. از پله های سیمانی بالا رفت و پیش از آن که به گریه بیفتد داد زد: امیرحسین، امیرحسین، من این جام.
مرد جوانی که سبیلش تازه به سیاهی زده بود، لای زن ها راه باز می کرد. خانم به همان پله ای رسید که ملیحه ایستاده بود. مرد جوان شانه های مردم را مثل آب کنار می زد و با دست های درازشده اش جلو میآمد.
- امیرحسین..
خانم از پله ای پایین رفت. یک طرف چادرش که روی سیمان کشیده می شد، به پاهایش پیچید. سکندری خورد. ملیحه خودش را به طرف او پرت کرد و زیر بغلش را گرفت. امیرحسین فریاد کشید: مواظب باشین مادر...
خانم، روی دست های ملیحه ریخته شد و قبل از بغل کردن امیرحسین، چتر را به ملیحه داد و گفت: یه دقه اینو نگه دار ننه...
و صورتش را به یقه ی بازِ پیراهن و پوست گردن امیرحسین مالید که هنوز بوی پتوهای اوین می داد. آن ها هم دیگر را بغل کردند و روی یکی از روزهای آخر پاییز 1357 غلت زدند و دور شدند. بی آن که کسی صدای ملیحه را بشنود که میگفت: خانم، چتر شما، خانم... چتر...
گروهبانی در بلندگوی دستی می گفت: لطفاً سوار شین، بفرمایید طرف اتوبوس، تندتر آقا...
ملیحه از مردم می پرسید: پس بقیه کو؟
چتر را روی سینه اش گرفته بود و به هر مرد و زنِ دمِ دستش میگفت: بقیه... بقیه کجان؟
آن قدر که بالاخره مجبور شد شانه ی همان گروهبان را تکان دهد و بپرسد: دیگه نیس؟ همین...
ژاندارم، سرش را به طرف زندان برگرداند.
این طرف درِ بزرگ اوین، که مثل زخمی کهنه، زخمی خشک، زخمی که خون ریزی اش بند آمده باشد باز بود، سیاوش روی غرور پیر شده ی پاهایش ایستاده، همان شال سفید و بلندی را به گردن داشت که سال ها پیش، شب دست گیر شدن، آن را از جارختی چوبی و کنار پیراهن ملیحه برداشته بود.
در تمام آن سالها، هر بار ملیحه فرصت پیدا میکرد، پیراهن را برمی داشت، به آن نفتالین می زد و دوباره آویزانش می کرد، درست روی همان گیرهی جارختی و کنار همان شال بلند که حالا سیاوش در سفیدی آن به او نزدیک می شد. آهسته گفت: سلام پدر.
می دانست برای دست زدن به صورت پدرش باید از فاصله ی دور و دراز بین واقعیت تا رؤیا بگذرد.
اتوبوس رفته بود. دو سه نفر کمک کردند تا ملیحه پشت سرِ پدرش، سوار مینی بوس شود که راننده اش در آیینه به چشمهای ملیحه خیره شده بود و نمی توانست بفهمد که مسافرش می خواهد گریه کند، یا قبلاً گریسته است. همین که استارت زد، تپه های اوین تکان خورد. برج نگهبانی با آن نورافکن خاموش، دور شد، همه ی درخت ها پا به پای مینی بوس راه افتادند. ردیفی از سیم خاردار روی دایره ای چرخید و تیزی هایش در قطرههای بارانی که نمیبارید و ملیحه خیال می کرد که می بارد، فرو رفت. راننده، مینی بوس را روی سرازیری انداخت. شیشهی کنار صورت ملیحه از تپهها و برج و سیم خاردار خالی شد.
- تموم شد پدر.
- چی تموم شد؟
- حالا به دیوارهایی میرسیم که مردم روی آن خیلی چیزها نوشته اند...
- دیوار... دیوار، دیوار
پدر، سرش را پایین انداخته بود و ناخنهایش را نگاه می کرد.
ملیحه تا پل تجریش ساکت ماند.
- سیگار می کشید؟
روی پل، مینی بوس از کنار تانکی گذشت که سربازی روی کلاهک آن نشسته بود و سیگار می کشید. راننده یک مشت دود را دید که بدون بوی توتون با صدای سرفه ی مسافرش، آینه ی مینی بوس را پر کرده است. کنار آینه ساختمان بلندی در آتش میسوخت. صدای شلیک میآمد. ملیحه از پدرش خواست که عینک بزند و به تکه های شکسته ی نئونی که از کلمات «بانک صادرات» روی پیاده رو می ریخت، نگاه کند.
- لطفاً نگه دارید!
آن ها پیاده شدند و راننده نتوانست برای چیزی که از اتومبیل بیرون می رفت، کلمه ای بهتر از تنهایی پیدا کند، همان طور که مردم پیاده رو نتوانستند بفهمند که مردی بی آن که وجود داشته باشد، بازو به بازوی زنی، از کنارشان می گذرد.
- خسته شدین پدر؟
- خیلی مونده؟
- دیگه داریم می رسیم
- محله ی خودمون بهتر نبود؟
- بعد از مادر... (شما هم که نبودین) دیگه نمیشد اون اتاقها را تحمل کرد، با خرتوپرتهای مامان نمیدونستم چکار کنم، صدای سرفههاش بعد از چِلُم هم از خانه بیرون نرفته بود، این بود که آمدم اینجا، حالا میرسیم، اولش پدربزرگ نمیذاشت بعد گفت: «هرجور راحتتری»... مامان؟ دکترها گفته بودن گواتره...
- گواتر نه، غمباد.
- گواتر همان غمباده دیگه پدر.
- نه.
ملیحه کنار دری ایستاد. چقدر برای پیدا کردن کلید، این جیب آن جیب کرد. می دانست همین که در را باز کند، باز هم باید از کنار لباسهای افتاده روی زمین، از روی روزنامه های پخش وپلا، از کنار تصویر خودش درآینه، و زیرسیگاری های پر از ته سیگار بگذرد و زیر قاب کوچک چسبیده به دیوار بنشیند، همان قاب قدیمی که روی آن نوشته شده بود «در من غروب کن ای آفتاب پیر». کلید را چرخاند و رفت توی حیاط. چتر را باز کرد و از این طرف پارچهی آبی به آسمان نگاه کرد، آنقدر آسمان پایین آمده بود که ملیحه میتوانست یک مشت از آن بردارد و بو کند. با چتر به اتاق رفت. پرده همان قدر آبی شد که آینه. بی آن که چتر را ببندد، آن را روی میز گذاشت. آن طرف میز، پارچ آب، بدون یک قطره آب، پر از آب بود.
ملیحه شال گردن پدرش را گرفت و آن را کنار پیراهن خودش آویزان کرد. حالا روی جارختیِ چوبی، آستینی از او به شانهی سیاوش چسبیده بود. حالا بوی انبار سیبزمینیِ اوین و نفتالینِ یک پیراهن زنانه، قاطی هم شده بود. ملیحه گفت: شما کمی دراز بکشین، من هم سماور را روشن میکنم، بعد میشینیم حرف می زنیم.
بیرون از پنجره، بارانی که پاییز برای باریدنش، از صبح تا آن لحظه، این دست آن دست کرده بود، بالاخره بارید. ملیحه رادیو را روشن کرد. روزنامههای چند روز گذشته را روی میز گذاشت. پیراهنش را عوض کرد و گفت: خودتونو سرگرم کنین تا من برم دنبال پدربزرگ.
و در سه شنبه ای خیس، زیر چتر آبی و در چادری که روی سرتاسر لاغری اش ریخته شده بود از خانه بیرون رفت. باران با صدای پارچه روی چتر می بارید. پاییز، خودش را به آبی میزد. چادر را از تن ملیحه دور می کرد و چتر را از دستش میکشید و او که نمیتوانست هم چتر و هم چادر را نگه دارد و نمی خواست هیچ کس مگر پدربزرگ، او را در پیرهنی پر از برگ نارنج ببیند، دستهی چتر را ول کرد. ته کوچه سوار تاکسی شد و تا رسیدن به خانه ی پدربزرگ، به آژیر اتومبیل هایی گوش داد که در سرتاسر تهران شنیده می شد بی آن که صدای شکستن چتری شنیده شود. همین که پدر بزرگ، در را باز کرد، ملیحه احساس کرد که صدای آژیر تمام شده و در دنیا چیزی به نام لب خند وجود دارد.
- سلام.
پدر بزرگ با لبخند گفت: سلام و زهرمار، از صبح تا حالا منتظرت بودم...
ملیحه به طرف آینه رفت و موهایش را با حوله خشک کرد. آنرا شانه کرد و خودش را هفت سال جوانتر به سینهی پیرمرد چسباند.
- همه رو آزاد کردن پدربزرگ، همه رو...
- می دونم، یه ساعت پیش BBC گفت.
- ولی من خودشونو دیدم، دیدم شون
- کجا؟
- دمِ در اوین.
- اون جا چه کار می کردی؟
- چه کار می کردم؟ رفتم دنبال..
- بشین ملیحه، یه دقه بشین.
- غلغله بود، خبرنگارا، عکاسا.
- گفتم بشین ملیحه...
ملیحه روی زمین نشست. موهایش را از پیشانیاش کنار زد. دستاش را روی پیراهناش کشید.
- چه اشتباهی... این همه سال سیاه پوشیدم
پدربزرگ صورتش را برگرداند:
- خودتو گول نزن ملیحه...
در اتاق راه رفت.
- به این صندلی دست بزن، دستتو بکش روش، یالا، کسی روش نشسته؟ نه... روی اون تختخواب رو نگاه کن... کسی روش خوابیده؟ هیچکس نیس ملیحه... همه مردهن... مادرت، سیاوش...
ملیحه گفت: فرق می کنه، مادر رو ما خودمون دفن کردیم، مگه نه؟ دیدیم که شستن اش، مگه نه؟ اما اون سال کسی سیاوش رو به شما نشون داد؟ زندهش رو...؟ مردهش رو...؟ توی این سالها کسی قبری، چیزی، سنگ قبری، هیچچی به ما نشون نداد.
پدربزرگ گفت: برو اون قرص والیوم منو بیار، رو یخچاله...
بعد از والیوم، پدربزرگ، بعد از لیوان آب، پدربزرگ، بعد از سرمایی که در گلویش پایین می رفت، پدربزرگ گفت: واقعیت اینه که اون مرده.
ملیحه گفت: واقعیت اینه که من امروز اونجا بودم...
- که چی؟
نمیدونم، فقط با همین چشمهام دیدم که مردم بچههاشونو، شوهراشونو بغل کردن و رفتهن... بعد من دستهامو باز کردم، دنبال یه کسی بودم، یه چیزی... دیدم یه چتر توی دستمه، اونو بغلش کردم، یه رؤیا رو که آبی بود، اون خیلی آبی بود، با خودم بردمش خونه، ما با هم حرف زدیم...
- پس تو حالا یه چتر داری که هم واقعیتِ توست، هم رؤیاس...
- نه... یه ساعت پیش که از خونه میاومدم، بیرون بدطوری بارون میبارید، چتر وارونه شده بود، من هم ولش کردم.
- چرا؟
- واسه اینکه اون واقعاً یه چتر بود، میفهمین پدربزرگ؟ دوباره شده بود یه چتر.
تمام تلاش ملیحه برای پنهان کردن گریهای که باران به باران با او تا خانهی پدربزرگ آمده بود حالا تمام شد.
- من باید برم... میخوام برگردم خونه...
پدربزرگ لباس پوشید.
- پاشو بریم.
آنها در تهرانی که سهشنبهی فراموش شدهای داشت، از خیابانهایی گذشتند که به خاطر اعتصابها، گاهی برق داشت، گاهی نه. گاهی تاریک بود، گاهی هم به اندازهی یک تیر چراغ، روشن، این بود که ملیحه و پدربزرگ، نتوانستند نعش چتر را زیر هیچکدام از درختان کوچه پیدا کنند. حالا چتر هم یک سیاوش شده بود.