loading...
گفتمان داستانی
گفتمان داستانی بازدید : 844 پنجشنبه 28 آذر 1392 نظرات (0)

1

اين رمان نیست، آقای كاتب!

«بي ترسي» محمدرضا کاتب، بعد از «خوف» شيوا ارسطويي، دومين رماني است که با مضمون ترس به انتشار درمي آيد. هر نوع نتيجه گيري کلي بر مبناي صرفا انتشار دو کتاب، علي الاصول کار سنجيده اي نيست. اما دست کم مي توان تحول مضمون شناسي داستان نويسي را بر مبناي مخرج مشترکي به نام «ترس» مدنظر قرار داد. گرچه هر دو اثر در خوانش اوليه، به جز همين مضمون، از هيچ مشابهت ديگري برخوردار نيستند. بر اين نکته بايد تاکيد گذاشت که «خوف» و «بي ترسي» داستان هايي درباره ترس اند و نه کتاب هايي ترسناک. مطلب ديگري که درخور تامل است، جايگزين شدن مضموني انتزاعي به نام «ترس» در حداقل دو اثر ادبي منتشر شده در سال 92 است. انگار به سبب واقعه اي، ترس از هيات مفهومي انتزاعي قلب ماهيت پيدا کرده است و حالابه شکل تجربه اي زيسته در تخيل و شيوه روايت پردازي نويسنده، عرض اندام مي کند. در قياس با مضمون شناسي سال هاي گذشته ادبيات داستاني ايران که عمدتا با وجه اشتراکات مکان مند سرو کار داشتيم، حالامفهوم کلاسيک «طبع» دوباره پايش به ادبيات باز مي شود. نه با فضاي مشترک کافي شاپ، آپارتمان، و مرکز مواجهيم، و نه با شخصيت هايي که در ماجراهايشان محاط در بازنمايي زندگي روزمره هستند.

    به محض آنکه جلد را ورق بزنيم، عنوان کتاب تغيير مي کند. در صفحه نخست به جاي «بي ترسي» -عنوان روي جلد- کلمه«بي ترس» را حک کرده اند. در ظاهر امر، چنين به ذهن متبادر مي شود که اشتباهي چاپي، سهل انگاري نويسنده و ويراستار، يا اهمال کاري عوامل نشر دليل اين اتفاق است. ولي اينطور نيست. در صفحات 11 و 12 کتاب، در پانويس مفصلي دليل دو اسمي بودن کتاب را درمي يابيم. ساختار کتاب، متن در متن است. آنچه از آن به «بي ترسي» مراد مي شود، کتاب سه جلدي مفصلي است که ما، خلاصه و نسخه حک و اصلاح شده آن را در اختيار داريم. در ادامه متوجه مي شويم که فصل اول کتاب که در واقع موخره نسخه اصلي است، «بي ترسي» نام دارد و ادامه روايت «بي ترس» است. دست به نقد تا همين جا مي توانيم بگوييم، رمان تازه محمدرضا کاتب، دو عنوان دارد. يکي در نقش حاصل مصدر و ديگري در نقش صفت فاعلي. در روي جلد مضمون، وجه غالب است. به محض ورود به فحواي کتاب شخصيت نقش اصلي را عهده دار است. به عبارت ديگر، ميان نقش حاصل مصدر که فاقد شخص دستوري و زمان است و صفت فاعلي که هردو را در خود مستتر دارد، درنوسانيم. «بي ترسي» ماحصل اين نوسان است.

    «همه عمر «بي نام» بودم: سال ها در آرزوي داشتن يک نام جنگيده بودم.» اين جمله آغازين «بي ترسي» است. شخص راوي در وضعيتي گرفتار آمده که به دليل بيماري مرموز اپيدميکي، آدم ها بي نام مي شوند. کم وبيش همه شخصيت هاي رمان به مرض بي نامي مبتلاهستند. اما در کنار شيوع مرض، همان طور که از جمله نخست مستفاد مي شود، «جنگي» نيز در بين است. در اين جنگ، با سلاح بي نامي، بي نام کننده ها و نام دهنده ها به مصاف يکديگر مي روند و هريک با مرض بي نامي ديگري را مسموم مي کنند. بي نامي، درست مثل زهري است که به اشکال مختلف به بدن ها نفوذ مي کند. از اين رو، اسم شخصيت ها قراردادي و موقتي است. «زاد»، «ابن»، «جانان»، «عايشه» و... نام هايي به جاي نام هاي اصلي شان دارند. آنها همگي مبتلابه بي نامي اند. اين حکم در مورد خود کتاب «بي ترسي» نيز مصداق دارد. همان طور که پيش تر اشاره کرديم، رمان داراي دو اسم است. کتاب به دلايلي که با سير روايت گره خورده است به مرض بي نامي مبتلاست. و دقيقا به همين دليل از دو اسم برخوردار است. کار به همين جا ختم نمي شود. «بي ترسي» از منظر ديگري، بازنويسي «رام کننده»، رمان قبلي محمدرضا کاتب است. به راحتي مي توان دو کتاب را دو اجرا از يک روايت تلقي کرد. در آنجا شخصيت هاي کتاب يکديگر را تله مي کردند و روايت با تله کننده ها و تله شونده ها پيش مي رفت، و در «بي ترسي» همين وقايع با فرازونشيب هايي متفاوت مجددا در روابط ميان بي نام کننده ها و بي نام شونده ها بازتعريف مي شود.

    محمدرضا کاتب معادله داستان نويس را معکوس کرده است. اگر مطابق با کنايه مصطلح، اين گزاره درست باشد که هر نويسنده اي در معرض خطر تکرارکردن خود قرار دارد؛ در اين صورت مي توان چنين نتيجه گرفت که کاتب با بي ترسي خود به پيشواز اين خطر مي رود. اگر نويسنده هايي هستند که به نام نوآوري، خود را تکرار مي کنند، کاتب با سعه صدر کوشيده است تا با تکرار، به مفهوم «امر نو» نزديک شود. اين تمايل به تکرار به هيچ روي اتفاقي نيست و راوي با اشراف کامل بدان واقف است. «ما همه آن بي نام شده ها و تله کنندگاني هستيم که در آرزوي پيدا کردن درمان و دارو، شب را به صبح رسانده اند و در خيال تو را در آغوش آن کيميا ديدند.» (صفحه 81) «زاد حال روزي را داشت که همراه جانان به باغ تله ها آمده بود.» (صفحه 84) کلمات بي نامي و تله با يکديگر جا عوض مي کنند تا به مخاطب آشنا با جهان داستاني کاتب يادآوري کنند که در واقع با دو نسخه از يک کتاب مواجه است.

    «تله» و «بي نامي» چه تفاوت هايي با هم دارند؟ چرا «تله» سه سال پيش در «رام کننده» حالابه «بي نامي» رمان «بي ترسي» مبدل شده است؟ اين پرسش را مي توان فشرده کرد و به طرح اين سوال پرداخت که از تکرار «رام کننده» در «بي ترسي» چه «امر نو» يي سر برکرده است؟

    در نگاه نخست «بي ترسي» در قياس با «رام کننده» روايت انتزاعي تري به نظر مي آيد. تقريبا دوسوم کتاب، به مباحثه هاي طولاني زاد و ابن اختصاص دارد. در رام کننده اگر رابطه پدر- فرزندي مدنظر بود، در «بي ترسي» رابطه مريد- مرادي برجسته تر است. حتي مي توان پا را فراتر گذاشت و «بي ترسي» را صورت ضد رمان «رام کننده» قلمداد کرد. زبان روايت تا حد ممکن انتزاعي و تمثيلي است. ذايقه مخاطب خو کرده با داستان نويسي جريان غالب ايران، در رمان بودن «بي ترسي» شک مي کند. سوال ها از همين حالادر حنجره ها آماده است: «آقاي کاتب بهتر نبود، به جاي اين چيزها مقاله مي نوشتيد؟» يا شايد صريح اللهجه هايي باشند که مطابق با هنجارهاي رايج به جاي سوال حکم صادر کنند: «اين رمان نيست، آقاي کاتب!» مي توان لحظاتي را به شنيدن اظهارات اين مخاطب فرضي و چارچوب نظري اش صرف کرد: «شخصيت پردازي بسيار بسيار ضعيف است. نه! حتي ضعيف هم نيست. حرفم را پس مي گيرم. اصلاشخصيت پردازي ندارد. هيچ کدام از مکان ها توصيف نمي شوند. شما به همين بسنده کرده ايد که باغ بي نامي، چندين سرداب دارد که شاگردان بي وقفه در آنجا مطالعه و پژوهش مي کنند. امراض تازه درست مي کنند. حتي به خودتان زحمت نداده ايد که با تغيير لحن و زبان روايت زمان داستان را مشخص کنيد. به جز نقاشي مکتب فرنگي سازي و لباس هاي دوران قاجار روي جلد کتاب، فقط يک بار زمان روايت را معلوم مي کنيد و آن هم وقتي است که ماجراي سيف الملک را بازگو مي کنيد. کافي نيست. کتاب شما مملو از اصطلاحات و تعبيرات عرفاني است. يک ديالوگ کشدار ميان معلم و شاگرد است که صد نمونه بهترش را در متون کهن سراغ داريم. من يکي که ترجيح مي دهم به جاي «بي ترسي» شما «رساله قشيريه» يا «لوايح» را بخوانم...» اتفاقا کاتب، مخاطب خود را براي ايراد چنين خطابه اي تحريک مي کند تا به اين شيوه او را هم «تله کند» و هم کشان کشان به «باغ بي نامي» ببردش. غرض اصلي او همين است. چارچوب داستان نويسي ايران به سمتي ميل کرده است که بسياري از متون استعداد و جواز ورود به رمان را ندارند. در رمان ظاهرا همه چيز عيني است به جز خود رمان که تماما منطبق با منطق بازار و سليقه جعلي نهادهاي ادبي تا خرخره غرق در انگاره هاي انتزاعي است. در نظر کاتب اگر امر انتزاعي مجددا انتزاعي شود، آن وقت راه براي روايتي متناسب با رمان باز است.

    اگر «رام کننده» منحصرا به رابطه بدن و قدرت ارجاع پيدا مي کرد، در «بي ترسي» ضلع سومي به نام زبان اضافه شده است. در آنجا قدرت مستقيما از طريق زهر به بدن آدم ها ورود پيدا مي کرد و ماجرا تداوم مي يافت. اما در «بي ترسي»، زهر به صورت بي نامي علامت تاثير خود را به مبتلانشان مي دهد. به عبارتي، «رام کننده»، نسبت قدرت و بدن را بر حسب نظام علت و معلولي تشريح مي کرد، حال آنکه در «بي ترسي» با سمپتوم ها روبه رو هستيم. دايره تامل رمان نويسانه کاتب در باب قدرت تنگ تر و همزماني تر شده است: «...رجوع کن به تمام آنها: بيشتر اين صلح ها و قراردادها در سايه مبتلاها و بي نامي ها بودند. اگر تمامي تاريخ را زيرورو کني، جاي پاي اين مبتلاها و بي نامي ها و بي نام کنندگان را به خوبي مي بيني. شايد اين جابه جايي از ديد مردم عادي مخفي باشد، اما به راحتي مي توانيم آنچه پشت پرده اتفاق افتاده را ببينيم.» (صفحه65) از اين نقل قول و تعابير ديگر کتاب چنين برمي آيد که مرض در کليت خود حکايتي نامريي است. آنچه مدار قدرت را به سمتي سوق مي دهد که حکومت دانايان را بر باقي مردم ممکن کند، خود حکايتي است که از فرط تکرار به شکل ديگري درآمده است. جلوه هاي بروز اين حکايت، در «بي ترسي» ميان دو مفهوم سياسي فرمان و قانون در نوسان است. راوي مي کوشد تا قانون و فرمان، اين دو صورت زبان مند سياست را به شکل روايت دربياورد. طبيعي است که رمان تا حد ممکن خود را به تمثيل نزديک مي کند. اما تمثيل ها هر کدام مجددا تمثيلي مي شوند. همان طور که امر انتزاعي دوباره در فرآيند انتزاع قرار مي گيرد. از طرف ديگر، رمان از بدو پيدايش خود از همه وجوه ژنريک مصون مانده است. متن رمان و متن غيررمان تمايز جوهري ندارند. همه نوشته ها مي توانند بخشي از يک رمان باشند. مارکي دوساد در مقاله مشهور خود با عنوان «ايده هايي در باب رمان» اين ويژگي را دليل وجودي رمان ذکر مي کند. رمان به زعم ساد زماني به ميدان آمد که فلاسفه ديگر نمي توانستند «همه اش» را بگويند. «همه اش» را گفتن ويژگي منحصربه فرد رمان است. از اين بابت برخلاف روال جاري «بي ترسي» شايد کتابي با مختصات فعلي رمان به شمار نيايد، اما «همه اش» را مي خواهد بگويد.

     بخش چشمگيري از«بي ترسي» هم مثل «خوف» در باغ مي گذرد. باغي که ظاهرا قرار بوده تا تمثيلي از بهشت باشد، به دلايلي که در هر يک از اين دو کتاب صورت بندي خاص خود را دارد نه به دوزخ، که به محل برخورد قدرت، زبان و بدن تبديل شده است. يا شايد از آغاز نيز چنين مکاني بوده است؛ اما رماني وجود نداشته تا «همه اش» را بگويد. باغ آنطور که در لابه لاي گفت وگوهاي شخصيت ها درمي يابيم، شعري است که مي خواهد به شکل زندگي دربيايد. اين فعل و انفعال در نثر رمان به صورت مرض «بي نامي» بروز مي کند.

    در «رام کننده» برخلاف دو حرکت مريي قدرت، يعني حرکت عمودي نظام هاي سلسله مراتبي و حرکت افقي تله کننده ها و تله شده ها، حرکت دوراني و چرخ چرخ خوردن به شيوه اي از رهايي تعبير شده است. در «بي ترسي» اين حرکت از بي نامي مبرا مي ماند و به صورت بي ترسي خود را عرضه مي کند. ظاهرا همه بي نام کننده ها و بي نام شده ها در پي اکسير حيات يا همان کيمياي سعادت هستند، اما راوي به گزاره مهمي در پايان روايت دست مي يابد: «يک کيميا بايد براي همه به يک اندازه کيميا باشد.» حال آنکه کيمياي بي نام کننده ها براي بي نام شده ها در حکم زهري مهلک است. «زاد» که خود توامان هم بي نام شده است و هم بي نام کننده، اکسير و علاج نهايي را براي رهايي مي خواهد. هر بار که از يافتن کيميا نااميد مي شود، با بي ترسي مسير رفته را دوباره ادامه مي دهد. اما در پايان به محض اينکه کيميا را پيدا مي کند خود را دوباره در حصر ترس هايش قرار مي دهد. «فکر مي کنم هيچ چيز بيشتر از بي ترسي نمي تواند يک زنداني را قانع کند که برگردد به جايي که حبس بوده.» به نظر مي رسد کاتب تا حد زيادي در «همه اش» را گفتن توفيق داشته است، «باغ تله ها» به «باغ بي نامي» مبدل خواهد شد.

    تكه اي از رمان «بي ترسي»          

    «... همه عمر «بي نام» بودم: سال ها در آرزوي داشتن يک نام جنگيده بودم و وقتي به آن نام ديگر احتياجي نداشتم، يک روز صبح که از خواب بيدار شدم ديدم توي آيينه «نام کننده» بزرگي مقابلم ايستاده. نام کننده اي که خودش هنوز نامي نداشت، و فقط زادِ پدرش بود. نام کننده بي نامي که نامش چنان وحشتي تو دل ها مي انداخت که قابل باور حتي براي خودش نبود.» بازي پيرمرد از اينجا شايد شروع شده بود که گفته بود هيچ وقت اسمي نداشته و حالاهم نمي تواند اسمي روي خودش بگذارد. و از من خواست يک اسمي برايش انتخاب کنم. خب آن موقع ها من يک پسر کم سال و بازيگوش بودم، و فکر مي کردم اين يکجور بازي تازه است. خيلي خوشم آمده بود. چون تو عرض چند روز کلي اسم برايش پيدا کرده بودم: هر اسمي را مي گفتم پيرمرد تو فکر مي رفت و بعد مي گفت با آن اسم يکجوري واضح مي شود. من نمي دانستم واضح شدن يعني چه، فقط مي دانستم از آن اسم خوش اش نيامده. خب اگر خوش اش مي آمد ديگر آن طوري سرگرم نبوديم: و من نمي توانستم تمام روز دنبال اسم هاي جورواجور باشم. نمي فهميدم کي روز مي شود و کي شب. و اين طوري بود که خيلي زود اسم هايم تکراري شده بودند.

    زاد يک بار گفته بود: «همه عمر پي مقصر بي نامي ام بودم: پي کيميايي بزرگ: آن کيميا چنان سايه مي انداخت روي من و تمام اعمالم که ديگر هيچ چيزي نمي توانست آزارم بدهد. حتي چيزهاي کم اهميتي مثل کشتن و زجر ديگران يا خودم ديگر برايم اهميتي نداشت. دسته دسته آدم زير پاهايم جان مي دادند و من ميان حدقه هاي بيرون زده چشم هايشان فقط آن کيميا را مي ديدم. در ظاهر همه اين کارها براي آن انجام مي گرفت که بتوانم يک نام دهنده بشوم، اما دليل و سر اصلي من اين نبود.»

 روزنامه شرق ، شماره 1845

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

2

ایده هایی درباره «بی ترسی» محمدرضا کاتب

نوشته ی «شیما بهره مند»

 

«همان سان که آدمی بر همه انواع مخلوقات زنده نام می نهد، پس آنان نیز باید چنین خوانده شوند.»

کتاب مقدس

 

رمان «بی ترسی» روایت زندگی بی نام هاست: «آدم های بزرگ و بخصوصی که برای انجام کارهای عجیبی انتخاب می شدند. کارهایی که تجربه، علم و هنری خاص لازم داشت. و باید تو آن رشته جزو بهترین ها می بودند.» بی نام هایی که به مرور توامان بی نام کننده می شوند و بعدتر هم شاید یک نام دهنده. راوی رمان به مبتلا یا مرض «بی نامی» دچار شده است: «... همه عمر بی نام بودم: سال ها در آرزوی داشتن یک نام جنگیده بودم. و وقتی به آن نام دیگر احتیاجی نداشتم، یک روز صبح که از خواب بیدار شدم دیدم توی آیینه نام کننده بزرگی مقابلم ایستاده. نام کننده ای که خودش هنوز نامی نداشت، و فقط زادِ پدرش بود.» روایت بی نام ها با یک بازی آغاز می شود: «بازی پیرمرد از اینجا شاید شروع شده باشد که گفته بود هیچ وقت اسمی نداشته و حالا هم نمی تواند اسمی روی خودش بگذارد.

و از من خواست یک اسمی برایش انتخاب کنم.» پیرمرد یا همان بی نام کننده بزرگ، سعی کرده بود کمکش کند. گفته بود تکه هایی از زندگی اش را تعریف می کند تا بهتر بتواند برایش نامی انتخاب کند. پیرمرد هنگام تعریف گذشته اش برخی کلمات را طوری با تاکید تکرار می کرد که همان به عنوان نامش انتخاب شود: «یکی از آن کلمات زاد بود.» کلمه ای که نشان از هیچ چیزی نبود، جز آنکه فقط هست. و زاد به بهانه پیدا کردن نام برایش گفته بود که چطور در طی این سال ها آدم هایی را که می خواستند بی نام کنند به بیماری ها و دردهای عجیب جسمی و روحی دچار می کرده و این طور آن ها برای همیشه برده و محتاج او و دارویش می شدند.

راوی از این پس زندگی زاد را در قالب زندگی نامه ای سه جلدی می نویسد که ویراستار بی ترسی آن را خلاصه کرده و با عنوان دومِ «بی ترس» بازنویسی می کند: «آن پیرمرد برای کسانی دیگر هم زندگی اش را تعریف کرده بود. و هر کدام از آن ها به روش خودشان زندگی او را نوشته و چاپ کرده بودند. وجود چندین کتاب درباره بی نامی (آن هم با اسامی و شکل های مختلف) شاید به همین دلیل باشد.» پس تا اینجا، بخش اول کتاب، در واقع موخره رمان «بی ترسی» است. و از اینجا روایتِ بی نام کننده ها با عنوان «بی ترس» آغاز می شود. روایتی که به گفته راوی تکه تکه، عقب و جلو، در ابهام و در بخش هایی ناگفته است و در ذهن راوی چنین نظم و ترتیبی پیدا کرده: «قصه زندگی او به مرور قصه زندگی من شده بود. و یکجوری با هم جابه جا شده بودیم.» این جابه جایی و ساختار متن در متن رمان در همین پانویس نیز جلوه می کند. علاوه بر این، پانویس، به آثار دیگری اشاره دارد که به نوعی روایت دیگری از بی نام هاست. نویسنده آگاهانه و عامدانه «بی ترسی» را یک «روایتِ دیگر» می خواند. روایتِ دیگری از رمان قبلی نویسنده: «رام کننده». با این تغییر جزیی و بنیادین که در رمان اخیر، «بی نام ها» با «تله شده ها» جابه جا شده اند تا نسخه دیگری از روایت هبوط بسازند. «رام کننده» از منظرتاویل گرایانه شاید بازسازی روایتی از هبوط انسان و طرد شدنش از بهشت باشد یا همان ایده دوزخِ آگوستینی که در آن تنها اندکی از افراد به رغم گناهکار بودن رستگار خواهند شد و بقیه (اینجا بی نام های بی نام کننده) به خاطر سرشت گناهکارانه تا ابد در دوزخ خواهند ماند. «بی ترسی» نیز چنین روایتی است، بی نام شدن امکانی است که صحنه رمان را به فرمی زبانی احاله می دهد.

در واقع «بی ترسی» آنچه بیشتر و فراتر از نسخه قبلی اش دارد، همین ساحت زبان است که در مرض بی نامی جلوه می کند. زبان انسان پیش از هبوط همان زبان نام هاست. در اسطوره عهد عتیق، آدم کاشف نام حقیقی چیزهاست و موجودات را نامگذاری می کند. بنابراین «نام در مقام میراث زبان بشری گواه این واقعیت است که زبان در کل همان وجود معنوی انسان است؛ که می تواند بدون هیچ پسمانده ای همرسانی شود. انسان همان نامگذار است، از این روست که آدمی ارباب طبیعت است و می تواند نام نهد. و فقط از طریق وجود زبانی چیزهاست که او می تواند از خود فراتر رود و به معرفت از آن ها دست یابد یعنی در نام.» بی نام شده ها در تمام عمر زجر بیمار بودن و مبتلا کردن را تاب می آوردند تا روزی به کیمیای بزرگ یا اکسیر دست یابند و نام دهنده و رها شوند. آن ها ظاهرا در سرداب های باغِ سلامت (همان باغ بی نامی) در حال ساختن درمان و می صحت برای بیماری های نوظهور و لاعلاج بودند اما زاد (بزرگ ترین نام کننده داستان) می دانست که این کنایه و ظاهر شغل آن هاست. آن ها در حال ساختن مبتلا و دردهایی کشنده اند. و داروها و درمان هایشان هرچند در ابتدا تاثیری بر امراض داشتند اما خیلی زود خود به دردهایی تازه بدل می شوند. اما ابن، استاد یا ارباب زاد که بیشتر رمان نیز در خلال گفتگوها یا بیشتر مونولوگ های ابن و تک سوالات زاد شکل می گیرد، به نوعی او را قانع می کند که «هر چیز را باید نسبت به منفعتی که دارد سنجید: بهترین کار آن است که بیشترین منفعت را برای بیشترین آدم ها داشته باشد. این یعنی عدالت.» ابن در ادامه به زاد می گوید که بی نام ها مستبدان و دیوانه هایی جنگ افروزند و باید نابود شوند. «مدینه آرزوها را که فلاسفه بزرگ قصد داشتند در جهان کلمات بناکنند ما می خواهیم در جهان واقعی بنا کنیم.» ابن به دنبال کیمیای سعادت است، نوش دارویی که هر درد و مبتلایی را بتواند نابود کند.

تا هیچ بی نام کننده ای نتواند عالِمی را با دردهایش حبس کند و «تمام ترس هایمان به وسیله این کیمیا از دلمان رفته و سفر کند به دل ارباب ها و بی نام کننده هایمان.» زاد خود را در وضعیتی می بیند که در بدترین شرایط می شود به آن دچار شد. پس دیگر ترسی نیست همان طور که ابن گفته «کمترین چیزی که به دست می آوریم این است که دیگر از چیزی نمی ترسیم و به بی ترسی می رسیم.» اما هرچه آزادی و پایان بی نامی زاد نزدیک تر می شود تردیدها و ترس هایش نیز بیشتر سر بر می کند: «این همه سال منتظر ساعت بی ترسی بودی و حالا نمی دانی این دودلی از کجا و چرا بیرون زده... هر راهی بروی باز در نهایت از اینجا سر در می آوری. سرنوشتت همین است که هست. هیچ راه فراری نیست.» ابن با سپردن دست نوشته ها و یافته های تمام عمرش به زاد، او را از زندانی که کلیدش در دست دیگران بود آزاد کرد و به زندان بزرگ تری تبعید می کرد که کلیددارش خود زاد بود. حالا زاد می دید که «تقدیرش هر بار در لباس کسی و چیزی به سراغش می آمد.» و تقدیرش او را به باغ بی نامی (یا باغ تله ها) برگرداند، درست همان طورکه در حکمت اسطوره ای آمده: «نامِ هر انسان سرنوشت اوست.»

آگامبن نیز در شرح تفکر بنیامین می نویسد، تا زمانی که انسان ها نتوانند به خاستگاه زبان دست یابند، انتقال و دست به دست شدن نام ها ادامه خواهد داشت و تا آن وقت که انتقال نام ها وجود دارد تاریخ و تقدیر نیز در کار خواهد بود.

رمان «بی ترسی» حاصل تقابل افسانه و تاریخ است. شاید باغ بی نامی، «تاریخ» است که روایت «فاتحان» آن را می سازد: بی نام ها و بی نام کننده های باغ که در سرداب ها در کار ساختن مبتلاها و درمان هایش هستند، همان روشنفکران یا دانشمندان در خدمت سیاست. و کسانی چون ابن و زاد که در پی اکسیر حیات، این معادله را به هم می زنند و در نهایت با ساختن «افسانه» که روایت شکست خوردگان است، به کیمیا رسیدند. کاتب با خوانشی دیگر از تاریخ می کوشد تا از طریق «ابن=زاد» تکرار شکست های گذشته را متوقف کند و گذشته سرشار از شکست را نجات دهد و از راه ساختن افسانه بر ترس ها فایق آمده و شعر را به زندگی بیاورد.

نقشه ابن برای رسیدن به آن کیمیا همین بود: ابن توانست از زاد افسانه ای بزرگ بسازد اما این افسانه در تقابل با تاریخ باید بتواند کیمیایی بسازد که «برای همه به یک اندازه کیمیا باشد.» تقدیر اما چنین است که با بزرگ تر شدن افسانه، ترس های زاد نیز بزرگ تر می شوند. دردها و مبتلاها میان ترس های بی نام ها متولد می شوند. حالا بی نام ها تکه ای از افسانه می شوند و مقابل ترس هایشان می ایستند. با بی ترسی، تمام دردها دیر یا زود از کار می افتند اما ترس سرریزشده بی نام ها باید در چیزی یا کسی به زندگی ادامه دهد. پس همه چیز، دیگر زاد را می ترساند. اما «زیاد دور نیست روزی که بی نامی و نام دهندگی کلماتی دور و ناآشنا و بی معنی بشوند.» و زاد پس از شنیدن تقدیرش تنها گفته بود: «فکر می کنم هیچ چیز بیشتر از بی ترسی نمی تواند یک زندانی را قانع کند که برگردد به جایی که حبس بوده... البته بی ترسی اسم دیگر همه آن چیزهای خوبی است که ما داریم.»

 روزنامه شرق ، شماره 1845

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

3

حاشيه اي بر رمان «بي ترسي»

نوشته ی «پانيذ زرتابي»

 

«بي ترسي»، رمان اخير محمدرضا کاتب، پيش از هر چيز نشان مي دهد که کاتب نويسنده اي است که همچنان در برابر ادبيات غالب کارگاهي، توليد انبوه و يکسان سازي ادبيات و خاستگاه هايي که به آن تحميل مي شود، مقاومت مي کند. کاتب، بي ترديد از معدود رمان نويسان معاصر روزگار ماست که در آثارش بيش و پيش از هر چيز برامکان پذيري «ادبيات» تاکيد مي کند. «بي ترسي» در همان ابتداي امر رمان قبلي نويسنده، «رام کننده» را به ياد مي آورد. کاتب آگاهانه و عامدانه دست به اجراي دوباره قصه «تله شده ها» زده است. گرچه اينجا از تازگي و حيرت زدگي مخاطب در برابر مفاهيم و تعابير تازه «رام کننده» خبري نيست و روايت و ساختار رمان کمي ساده تر و انتزاعي تر است، اما جسارت نويسنده در تجربه اين تکرار را نمي توان ناديده گرفت. جسارتي که حاصل آن نوعي بسط ايده هاي «رام کننده» در «بي ترسي» است. و ساختن وضعيتي که گرچه در ظاهر شبيه به «رام کننده» است اما شرايط خاص خود را دارد. توالي اين دو رمان و پيگيري مفاهيمي که اين بار با نام هايي ديگر در «بي ترسي» بروز مي کند، نشان مي دهد نويسنده آنها وجه انديشيده کار خود را وضعيتي قرار داده که به نوعي با جنگ قدرت و بدن ها و امکان ها سر و کار دارد. کاتب در «بي ترسي» تا حد ممکن به مقاله نزديک شده است البته تا حدي که از قالب رمان (نه به شيوه متعارف رمان نويسي اين روزهاي ادبيات ما) خارج نشود. ايده فرعي رمان (که دست کمي از ايده اصلي آن ندارد) ايستادن برابر منطق بازار است. او سعي مي کند با تاکيد بر منطق جمهوري در قالب کيميايي که «بايد براي همه به يک اندازه کيميا باشد» به نوعي صورت بندي دست بزند. کاتب در رمان اکسير، علاج نهايي را براي رهايي همه مي خواهد و عدالت را در کاري مي داند که بيشترين منفعت را براي بيش ترين آدم ها داشته باشد. او اين صورت بندي را پيش از انتشار رمان «بي ترسي» در مقاله اي با عنوان «بي ترسي = چگونه مي توانيم آثاري ماندگار خلق کنيم؟ » مطرح مي کند. کاتب در اين مقاله تمام جنبه هاي جذاب جريان ادبي موجود را پس مي زند و آنها را «فشارهاي بيروني بر نويسنده» مي خواند. او فشارهاي بيروني را پرداختن به موج ها، فشارها و سفارش هاي زمانه و نديدن تنه و ريشه هاي اصيل انساني مي داند. «موج هاي زودگذر زمانه نويسندگان را مثل پر کاهي به اين سو و آن سو مي برد.» و «نويسنده اي که به موج ها و فشارهاي بيروني تن مي دهد هنرمند خودباخته اي است که چون خود را کوچک مي بيند در مقابل فشارها کوتاه مي آيد و تبديل به مرغ مقلد مي شود.» پس به زعم کاتب موج سواري، سفارشي نوشتن و فضاي مجازي و سرعت اطلاعات همه آن چيزهايي اند که بايد از آنها گريخت: «هرچند اين گريختن فقط جايي براي شروع باشد.» او ادبيات جريان غالب را که به منطق بازار تن مي دهد، نمي پذيرد و با تاکيد بر کلمه «جاودانگي» سعي دارد در برابر منطق بازار و سليقه ها و مدها و «امواج و فشارهاي لرزان و مقطعي و سطحي» موضع گيري کند. کاتب در اين مقاله به نوعي با ادبياتِ مستقر، فاصله گذاري مي کند، ادبياتي که مفاهيمي چون ايدئولوژي، تاريخ و سياست را انکار مي کند و با گزاره جعلي «ادبيات آزاد» سرنوشت خود را به بازار مي سپارد. همان اتفاقي که امروز در وضعيت ادبيات مستقر شاهديم. اينکه بازار جايگزين نقد شده و اينگونه منتقد و ناشر در هم ادغام شده اند تا امروز «منتقد»، مصداق همان بي نام هاي رمان «بي ترسي» کاتب باشد.   

 روزنامه شرق ، شماره 1845

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

4
 برای قصه‌ای تازه                                   

نوشته ی «سعید احمدی‌پویا»

 

همه عمر «بی‌نام» بودم: سال‌ها در آرزوی داشتن یک نام جنگیده بودم و وقتی به آن نام دیگر احتیاجی نداشتم، یک روز صبح که از خواب بیدار شدم دیدم توی آیینه «نام کننده» بزرگی مقابلم ایستاد…

 

و اینچنین داستان «بی‌ترسی» آغاز می‌شود. داستان، روایت تلاش برای یافتن نام‌هایی هست که از دست رفته‌اند. جدال بین نام کننده‌ها و بی‌نام شده‌ها. کوشش برای یافتن یک نام و زندگی آرام در سایه‌‌ همان نام.

 

شخصیت‌های داستان همگی بی‌نام هستند و برای مخاطب قراردانشان، از نامی موقتی بهره گرفته می‌شود. مانند زاد، ابن، جانان و…. تنها شخصیتی که نام دارد، دختری است به نام «خورشید» که مظهر عشق است و نماد عشق است در زندگی زاد.

 

روایت داستان زندگی «زاد» است. آدمی که تشنه‌ی دانستن است و برای رسیدن به دانش، از هیچ تلاشی فروگذار نیست. زندگی زاد تبدیل شده است به ابهام و سوال و پاسخ و مسئله و در ‌‌نهایت دردی بزرگ و بی‌انتها که نمی‌گذارد خواب راحت داشته باشد و طعم زندگی را بچشد. این گونه است که زاد در دام علم گرفتار شده است و به دنبال کیمیایی است که شفای دردش باشد.

 

روایت بر اساس چند مفهوم پایه‌ای به پبش می‌رود. نخستین مفهوم «نام» است. «نام» هرکس، آن چیزی است که سبب تمایز فرد از دیگران می‌شود. نماد و سمبل هویت یک شخص، نام اوست و با گرفتن نام از شخص، هویت فرد محو خواهد شد. در این روایت، نام هر شخص هدف گرفته می‌شود و با گرفتن نامش، او را اسیر و برده خود می‌کنند.

 

مفهوم بعدی، «درد» و «مرض» است و در طول روایت، بار‌ها از این درد‌ها صحبت می‌شود. دردهایی کشنده و آزاردهنده اما هیچگاه درباره خود درد بحث نمی‌شود و فقط از تبعات و آثار آن گفته می‌شود. تنها یک جا به صراحت درباره آن صحبت می‌شود و دردی به نام «برای چه به دنیا آمده‌ام» معرفی می‌شود. منظور از «درد» در داستان، هم به معنای دردهای جسمی و هم به معنای دردهای روحی است و نویسنده سعی دارد در لایه‌های زیرین روایت، دردهای روحی را، درد اصلی قهرمانان داستان معرفی کند. دردهایی که شخصیت‌های داستان را به ورطه نابودی می‌کشاند.

 

در مقابل «درد»، مفهوم «دارو» و «کیمیا» مطرح می‌شود. در ظاهر، تمامی بی‌نامان، باید در دوره‌های زمانی خاص دارو بخورند تا دردشان آرام بگیرد. در داستان به صراحت عنوان می‌شود که هیچ دردی نمی‌میرد، فقط با دارو‌ها زمان خوابش طولانی‌تر می‌شود. به عبارت دیگر، دارو مسکنی برای درد است و برای یک عالم، حل مسئله، تسکینی موقتی است تا وقتی که مسئله جدید طرح نشده است. اما «کیمیا» چیز دیگری است. کیمیا درمان قطعی دردهای شخصیت‌های داستان است و این کیمیا چیزی نیست جز «بی‌ترسی». وقتی زاد به ‌‌نهایت درد می‌رسد و دیگر جز کیمیا برایش چاره‌ای نیست، «ابن» برای زاد از کیمیا می‌گوید:

 

ما امروز درست در وضعیتی هستیم که در بد‌ترین شرایط می‌توانیم به آن دچار بشویم. پس دیگر ترسی نیست. چون وضعمان از آن چیزی که هست، اگر بهتر نشود، بد‌تر نمی‌شود. چون این امید هست که حداقل چند پله بتوانیم جلو‌تر باشیم. کمترین چیزی که در این معامله به دست می‌آوریم، این است که دیگر از چیزی نمی‌ترسیم و به «بی‌ترسی» می‌رسیم.

 

این مفاهیم و سمبل‌های به کار رفته در طول روایت، خواننده را با یک داستان پر از نماد درگیر می‌کند. در داستان‌های نمادگرا، سعی می‌شود با به کاربردن کلمات، چند معنا در ذهن خواننده متبادر شود. هر چقدر این بازی با معناهای مختلف در متن بیشتر باشد، فرم روایت با محتوا همخوانی بیشتری پیدا می‌کند. از سوی دیگر، هز چقدر نویسنده با توضیح واضحات، سعی در تشریح معنای مستتر در نماد‌ها داشته باشد، از این سبک فاصله می‌گیرد و به فرم مقاله نزدیک می‌شود و متن پر از جملات تفسیری و شعاری می‌شود و ساختار داستانی اثر لطمه می‌خورد. این اتفاقی است که در «بی‌ترسی» رخ داده است. نویسنده با استفاده از مونولوگ‌های طولانی، به تشریح محتوا و لایه زیرین روایت داستانی‌اش می‌پردازد و با تشریح مکرر نماد‌ها، ریتم داستان را کند و خسته کننده می‌کند و سبب دلزدگی مخاطب می‌شود.

 

داستان در باغ «بی‌نامی» می‌گذرد اما مخاطب این باغ را نمی‌بیند. هیچ توصیفی از موقعیت وجود ندارد و انگار خود موقعیت هم باید آن قدر مبهم باشد که کارکرد نمادین داشته باشد. از سوی دیگر، همواره در داستان از شاگردان دیگر، دشمنان، ارباب‌ها و… صحبت می‌شود اما هیچ جا ردپایی از آن‌ها در روایت دیده نمی‌شود وفقط در مونولوگ‌های طولانی از آن‌ها یاد می‌شود. انگار تمامی این شخصیت‌ها، دشمنان فرضی و خیالی زاد هستند که در ذهن او و ابن وجود دارند و مدام با آن‌ها درگیر هستند بدون آنکه مخاطب اثری از این درگیری در روایت ببیند.

 

داستان، جدال دو شخصیت «زاد» و «ابن» است. جدالی که در گفتگو تبلور می‌یابد. تمام بار روایت بازی است که ابن راه انداخته است و زاد را در این بازی درگیر کرده است. یک روز در قامت زجردهنده زاد ظاهر می‌شود و روز دیگر در مقام پدر زاد. چرخش روایت، در کلام ابن تصویر می‌شود و ابن است که گره افکنی می‌کند و در هر مرحله از روایت، به گره گشایی می‌پردازد. زاد هیچ، کنشی نشان نمی‌دهد و فقط نظاره گر بازی ابن است. تنها پس از مرگ ابن است که زاد بازی را در دست می‌گیرد و روایت را به سوی دیگر می‌برد. تمام روایت بر دوش این دو شخصیت است. با این حال مخاطب نمی‌تواند تصویر ذهنی از این دو شخصیت داشته باشد و این به ضعف شخصیت‌پردازی بر می‌گردد. وقتی بار داستان، بردوش این دو شخصیت است، نمی‌توان فقط به بازی زبانی این دوشخصیت بسنده کرد.

 

در فراز ونشیب روایت، زاد «بی‌ترس» می‌شود و وجه دیگر زندگی را کشف می‌کند:

«تا روزی که من بی‌ترس شدم و از کوه پایین آمدم و دکانی خریدم. فهمیدی پایان قصه‌هایت دیگر فرا رسیده. چون من قصه‌ای تازه‌تر برای گفتن پیدا کرده بودم.»

 

پس از تمام جدل‌ها، زاد به قصه‌ای تازه می‌رسد. قصه‌ای تازه برای لذت بردن از زندگی و برای آسوده شدن از سوال‌هایی که خواب را از چشم آدم می‌رباید. قصه‌ای که در معنای ساده‌ای از زندگی تعریف می‌شود و در آن رنگ آبی آسمان و بوی گل‌های وحشی معنا می‌یابد.

 

ماه نامه ی تجربه/ شماره ی ۲۵/ آبان ۹۲

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

5

چگونه می توانیم آثاری ماندگار خلق کنیم؟

نوشته ی «محمدرضا کاتب»

 

از دغدغه­ های همیشگی هنرمندان و نویسندگان در همه زمانها خلق آثار جاودانه است. آثاری که از گزنده زمان در امان باشند و نابود نشوند. شاید تمایل هنرمند به جاودانگی اثرش بی ربط به تمایل شدید انسان به جاودانگی نباشد. وجود این همه افسانه و اسطوره بی دلیل نیست و نشان از تمایل شدید انسان به جاودانگی است. تا جایی که خیلی از تغییرات اساسی و حوادث بزرگ تاریخی را می­توان از پس  ان تفسیر و ترجمه کرد. شخصیتهای بزرگ حادثه­ های بزرگی به وجود آورده ­اند تا به این نیازشان پاسخ داده باشند. در هر خط و گره، نقش و نگار و هر آنچه زیبایی است رد پای جاودانگی دیده می­شود. در هر چه نمودی از زیبایی، ذوق و خلاقیت انسان دارد می­شود تلاش آدمهای زیادی را دید که می­خواهند بعد از خودشان بمانند و با تمسک به این زیبایی در زمان سفر کنند.

 

این چنین است که نویسنده و هنرمند هم به وسیله اثرش می­ماند و به آینده سفر می­کند. او در این راه باید بر مشکلات فراوانی پیروز بشود.که یکی از انهافشا رهای بیرونی است. هنرمندان و نویسندگان در هر برهه با فشار امواج اجتماعی، سیاسی، روانی، فلسفی، ادبی، هنری و ... زیادی روبه­ رو هستند. گاهی این فشارهای بیرونی برحسب اتفاق با انگیزه­های درونی هنرمند برای خلق اثر یکسان  می­ شوند و این کار هنرمند را بسیار سخت می­کند چون او از درونش گریزی ندارد و همان چیزی که موجب خلق اثر می­شود آن را جوان مرگ هم می­کند. اگر هنرمند بخواهد انگیزه­هایش را (که بر پایه همان موجها و فشارهای زودگذر، مقطعی هستند) بکشد و به آنها تن ندهند در حقیقت اثر خود را کشته است.

 

این موجهای زودگذر زمانه، هنرمندان و نویسندگان را مثل پر کاهی به این سو و آن سو می­برند. این موجها و فشارهای مقطعی گاه تعیین کننده نیازها و دغدغه­ های مخاطبین یک جامعه هستند و نشان میدهند این جامعه در این مقطع زمانی خاط چه افکار و آرزوهایی دارد و چه سفارشی به هنرمندانش میدهد. سفارشهای هر دوره در بیشتر اوقات مشخص و معین است و بازآفرینی و شکل دهنده این سفارشها هنرمندان موج سوار آن دوره  هستند.

 

سفارشها، فشارها و موجها جای کمی برای هنرمندان باقی می گذارند. چون اهداف تعیین شده دست و پای هنرمند را میبندد و او در نهایت باید شرح و بسط دهنده چیزی باشد که جامعه نیاز دارد.

 

نشانه و ماهیت سفارشها و فشارها و موجها، زودگذر بودن آنهاست. به گذشته که نگاه کنیم، ردپا و تأثیر جنبشها و مکتبهای سیاسی، فکری و فلسفی، اجتماعی و ... را در آثار ادبی و هنری فراوانی میبینیم. آثاری که امروز بسیار مهجورند و دیگر نامی از آنها نیست. در حالی که اکثر آنها در عصر خود مخاطبین زیادی داشته ­اند چون فریاد و زبان و نیاز توده­ هایشان بوده ­اند یا نیاز و فریادی بوده­ اند که کسانی در دهان توده ­ها جا داده ­اند. این گونه آثار در مقطعی کوتاه مخاطبان را به شدت با خود درگیر میکنند و با افول موجی که باعث تولیدشان شده خود آثار هم افول می کنند. گاه حتی این موجهای ناخواسته خود نویسنده و هنرمند را هم در برمی ­گرفت و او را به دام فشارها و سفارشهای بیرونی می­انداخت و حتی تصور بعضی از ایشان این بود که نگاه و درد خود را بازگو میکنند و صدایشان ناخواسته و اتفاقی با صدای عوام با بخشی از جامعه همراه شده است. افتادن هنرمند در ورطه عوام گرایی از دلایل این نوع نگاه است که ناخواسته و دائم خودشان به خودشان سفارش میدهند، سفارشهایی که سوار بر امواج و فشارهای جامعه است.

 

بخشی دیگر که به موجها و فشارهای بیرونی تن میدهند هنرمندان خودباخته ای هستند که چون خود را کوچک میبینند در مقابل فشارها به سرعت کوتاه می­آیند و تبدیل به مرغ مقلد میشوند. نه خود ریشه ا ی دارند و نه به تبع انهااثرشان .مثل تکه­ ا ی چوب به هر موج تن میدهند و رهسپار میشوند تا موجی دیگر پیدا شود و بر آن سوار شوند. بعضی­هایشان این اقبال را داشته­ اند که با موج تازه هم خود را به سرعت همراه کنند و باز جلوی چشمها بمانند.

 

از مختصات عصر ما حجم زیاد اطلاعات و تقسیم (یا دایگی تقسیم) عادلانه و یکسان اطلاعات است. هم چنین این عصر، عصر تنوع و تکثر، سرعت و ولع بی پایان است. خصلتهایی که همه به ضرر نویسندگان موج سوار است. مختصا تی که به ما می­فهماند هر روز موج و فشار سیاسی، فلسفی، هنری و اجتماعی و ... تازه­ ای در راه است و مخاطب، دنبال هنرمند موج سوار خود میگردد، هنرمندی که به بیشترین خواسته­ های او بهترین پاسخها را بدهد و بازتاب نیازها و اغراضشان باشد.

 

جهان، جهان لذت، تنوع و سرعت و گذر است که مخاطب به سعت از هر چیزی روی گردان میشود. او مدام دنبال قهرمانهای تازه­ ای است که به نیازهای روزافزونش پاسخ بهتر و تازه تری بدهند.

 

 در عصری زندگی میکنیم که انگار داریم فیلمی از خودمان، زندگی و جهانمان با دور تند میبینیم. حوادث همه به سرعت اتفاق می افتند حوادثی که صد سال قبل باید بیست سال طول میکشید تا اتفاق بیفتندامروز در مدت کوتاهی رخ میدهند.

 

دیگر حتی این سرعت زیاد موجب شگفتی یا وحشت کسی هم نمیشود. انگار عادی است و همه قبول کرده­ اند که دور زندگی تند شده است. طبیعی است در چنین جهانی، سرعت امواج و فشار هم بیشتر میشود زود طلوع میکنند و زودتر غروب میکنند و دوام کمتری هم دارند. گاهی قبل از سوار شدن بر موجی تازه باید از آن پیاده شد چون افول کرده و دیگر تمام شده است.

 

شاید به دلیل این شتاب و سرعت روز افزون است که میانگین عمر آثار هنری به مرور کم میشود و کمتر هم خواهد شد. وقتی عمر آثار ادبی به دلیل ویژگیهای خاص دوره ما اینطور کوتاه میشود و آثار هنری دچار زودمرگی میشوند سوار شدن بر امواج و فشارهای زودگذر و سطحی جامعه و گرفتن سفارش از جامع ه­ای اینطور لغزنده و تنوع طلب، بدترین کار است. چون با انتخاب این راه نویسنده خود خواسته عمر اثر ش را کوتاه تر از انچکه باید می کند. به همین دلیل این روزها میبینیم که گاهی اثری پیش از تولد می میرد و هنرمند کم شانس حتی نمیتواند جایزه ­اش را از سفارش دهنده بگیرد.

 

هنرمند و نویسنده روز به روز بیشتر به این فکر می افتد که چطور میشود از دست این امواج متلاطم و فشارهای فرعی و مقطعی و خواست های زودگذر جامعه که او ومخاطب او و جهان اطراف را در برگر فته فرار کند؟ چگونه از این همه هیاهوی سرعت و طلوع و افول جان سالم در ببرد و اثرش را ماندگارتر کند؟ اینها سوالاتی است که هر هنرمند و نویسنده ­ای روزی به آن برمی­خورد و باید برایش پاسخی پیدا کند یا دست کم تکلیف خود را در این میان روشن کند وبداند کجا میرود و چه قرار است بر سرش بیاید.

 

ماندن در سطح مخاطب و جهان ظاهری او تن دادن به فشارها و خواسته ­های مقطعی و زودگذر زمانه­اش، پرداختن به سطوح فرعی­ ای که در پوسته ی ظاهری زندگی با آن درگیر است سطحی که به راحتی قابل لمس است تنهای یکی از راههای ارتباط با مخاطب است. راه دیگر شناخت ودرک عمیق و برقرار کردن ارتباط درونی با اوست .برای بیان دردهای اصیل میتوان از راهی وارد شد که به نیازهای اساسی و اصلی و همیشگی یک انسان منتهی میشود. امکان گفت و گو با هر انسان هم به وسیله ی سطح بیرونی و مقطعی و پوسته او و هم به وسیله درون و ریشه و تنه اصلی اش میسر است. از هر دو راه میتوان به دغدغه ­های انسانی رسید.

 

هنرمندان و نویسندگان بزرگ همیشه سعی میکنند از راههای صعب العبور، سخت تر و عمیق تر به درون انسان نفوذ کنند و از اصلی ترین نیازهای همیشگی او بگویند. اگر کل بشریت را به مثابه انسانی واحد فرض کنیم، با شناخت اصول و ریشه­ های دائمی انسان میتوانیم با مخاطبان مختلف در هر جای زمان و مکان ارتباط برقرار کنیم، کاری که نویسندگان و هنرمندان بزرگ انجام داده ­اند. آنها از نیازهایی چنان اصیل حرف میزنند که مخاطب با رجوع به درون خود آنها را پیدا میکند. گاهی فشارها و موجها روی انسان امروز را طوری میپوشانند که هنرمند نیاز به اشتباه می­افتد چون سطح و نیازهای فرعی انسان با عمق و نیازهای اصلی ­اش یکی به نظر می­رسد.

 

انسان امروز به درختی عظیم میماند که لایه­ های درونش را میوه ­ها و برگهای زیادی پواشنده­ اند. برگها و میوه­ ها (سفارشهای زودگذر و فشارهای مقطعی جامعه) در بهار و تابستان، چنان این درخت را میپوشانند که دیگر تنه اصلی آن قابل دیدن نیست . و خود درخت، پشت برگها و میوه­هایش گم شده و با برگهایش اشتباه گرفته میشود. برگها و میوه­ها با موج گرما و سرما می­آیند و میروند اما تنه و ریشه­ های درخت همچنان پابرجا هستند. هرچند نیازها و چارچوبهای اصیل و واقعی و همیشگی انسان هم مثل تنه و ریشه­ های اصلی درخت تغییر میکنند اما همیشه وجود دارند و در همه فصلها در برابرمان هستند. خواسته ­ها و نیازهای اصلی انسان همه گیر و نامحدود است گرچه از شکلی به شکل دیگر در حرکت است اما محو نمیشود.

 

نوسنده یا هنرمند شاخ و برگ و میوه این درخت را کنار میزند و به دیدن آن بسنده نمیکند. ممکن است هنرمندان از برگ و میوهها  ی این درخت برای رسیدن به هدفشان استفاده کنند .چون انهاپس از کنار زدن برگها و پوسته ظاهری دنبال ریشه و تنه اصلی درخت میگردند هنرمند اصیل به ریشه­ ها اتکا میکند. معنی و مفهوم ادبیات و هنر برای او یافتن راهی است برای عبور از لایه رویی و سطحی برای رسیدن به ریشه و چهره واقعی و اصیل آن انسان نمونه به تبع آن انسان امروز.

 

آثاری که به اصالت انسانی پرداخته ­اند توانسته ­اند در زمانهای مختلف دچار دگرگونی در معنا شوند. این آثار حتی گاهی بازتاب امواج زمان خود نیز بوده ­اند .یعنی از اتفاقات مقطعی و فرعی زمان خود دور نبوده ­اند. با آنکه این آثار انسان را در بزنگاه خاصی از تاریخ، تشریح و توصیف می کنند اما به دلیل اصالت شان، می توانند در زمانهای مختلف، کارکردی بسیاری بیشتر از آثار موج سوار داشته باشند. شاید به همین دلیل باشد که امروز سبک و شیوه کار خیلی از نوسندگان و هنرمندان دوره کهن و کلاسیک را سوررئالیستی با مدرن و حتی پسامدرن میداننند .چون آنها از دردها، نیازها و مسائلی که همیشگی و اصیل بوده حرف زده ­اند.

 

انسان خواسته ­ها، نیازها و در یک کلام ابعادی همیشگی دارد که حذف شدنی نیست. شاید شکل بروز و ظهور این ابعاد و نیازها در زمانهای مختلف تغییر کند اما این به معنای حذف آن ابعاد و مختصات نیست .اگر این مشخصه ­ها حذف شود ماهیت انسان او  نیزتغییر میکند. زمان و مکان و موجهای کوتاه مدت و فشارهای فراوان چهره امروز ادبیات ما را تغییر داده است. به گذشته که نگاه کنیم رد این امواج را میبینیم .می­بینیم که چگونه امور فرعی و فشارهای گذرا و مقطعی، خلاقیت نویسندگان و هنرمندانمان را به بازی گرفته است. گاهی حتی نمیخواهیم گذشته را ببینیم و یا به روی خودمان بیاوریم چون اکنونمان را ادامه همان گذشته­ ها میبینیم .که اگراز آن درس نگیریم مجبوریم بار دیگر آن را تکرار کنیم. تمام گذشته حی و حاضر و در یک قدمی ماست. کافی است بخواهیم دیگر تکرارش نکنیم. شاید وقت آن باشد که شاخ و برگ، میوه­ ها و خاک پای این درخت را کنار بزنیم و برای ریشه و تنه اصلی و واقعی و همیشگی آن – انسان – در آثارمان جای وسیع تری باز کنیم. بدانیک که هرچه بیشتر به موجهای فرعی و گذرا اهمیت بدهیم جای کمتری برای اصالت باقی میماند.

 

مرز میان کارهای سطحی و عمیق هم همینجاست. بحث مخاطب عام و خاص و داستان عامه پسند و خاص و همه این تقسیم بندی ها هم اینجا میتواند به پایان برسد. چون به خودی خود داشتن مخاطب، یک اثر را بی ارزش یا باارزش نمیکند. به خودی خود فرار مخاطب از آثار عمیق یا آثاری که ظاهری عمیق دارند آن کار راباارزش یا بی ارزش نمیکند. بلکه پرداختن به موجها، فشارها و سفارشهای زمانه و ندیدن تنه و ریشه­ های اصیل انسانی است که مشخص میکند یک کار در چه حدی ظاهر شده است و این میزان کاملی برای سنجش آثار همه دوره ها به ما میدهد، تنه و ریشه­ های اصیل و اصلی انسان همان چیزی است که میشود به آن اعتماد کرد و به وسیله آن از دست امواج و فشارهای لرزان و مقطعی و سطحی گریخت. هرچند که این گریختن فقط جایی برای شروع باشد.                                                    

در رمان بی ترسی به طور مفصل به این قضیه پرداخته ام. 

 

   

ماه نامه ی همشهری داستان

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

 

مشخصات کتاب

بی ترسی| نویسنده: محمدرضا کاتب| ۱۸۳ صفحه| قیمت: ۸۵۰۰| نشر ثالث                                            

 

مطالب مرتبط
ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    آمار سایت
  • کل مطالب : 80
  • کل نظرات : 13
  • افراد آنلاین : 2
  • تعداد اعضا : 12
  • آی پی امروز : 25
  • آی پی دیروز : 15
  • بازدید امروز : 48
  • باردید دیروز : 38
  • گوگل امروز : 1
  • گوگل دیروز : 9
  • بازدید هفته : 86
  • بازدید ماه : 859
  • بازدید سال : 2,683
  • بازدید کلی : 46,633