ویسهوفر مینویسد وقتی شاپور به تخت جمشید رسید، ایستاد و برای سازندهاش دعا کرد و آنجا را "صد ستون" نامید. در واقع او نمیدانست سازنده آن کاخ باشکوه چه کسی است و نام بنا چیست! درحالی که وی و دودمانش خود را فرزندان هخامنشی میدانستند و مشروعیت ملی خود را از "پدر" یعنی کوروش میگرفتند. ویسهوفر در "ایران باستان" حتی از سلسله ساسانیان هم عقبتر میرود و درباره اشکانیان مینویسد:« دانستههای امروز ما درباره هخامنشیان بسیار بیشتر از دانستههای اشکانیان درباره آنهاست.» دانستههای ما؟ من و تو یا ویسهوفر؟
موضوع این نیست که من و تو نمیدانیم کریم خان اول بوده یا آغا محمدخان، مسئله این است که سامانیانی که خود را فرزندان ساسانی میدانستند هم، نمیدانستند بهرام چوبین پادشاه شد بالاخره یا پیش از پادشاهی تبعیدش کردند به ترکستان که آنها از فرزندان او در سمرقند و بخارایند و نبودند البته. بروگش در "سفر به دربار سلطان صاحبقران" مینویسد دارویی هست به نام داروی حشره ایرانی که ایرانیان آن را نمیشناسند و شاعری هست به نام میرزا شفیع واضح تبریزی که ترجمه اشعارش آنچنان ولوله در ادبیات اروپا به پا کرده و هیچ ایرانی نیست که نامش را شنیده باشد! آیا این حقیقت دارد که ما ملتی بیحافظهایم یا اساسا تاریخی برای به حافظه سپردن نداریم؟ به اعتقاد هگل ریشه بیحافظهگی را باید در "تاریخ بی تاریخ استبداد" جست. استبداد که خود تجسم آنارشی، هرج و مرج و بیقانونی است، ملتها را به روزمرگی میکشاند و مانع تجربه اجتماعی و انباشت تاریخی تجربهها میشود. اما در این میان مفاسد دیگری هم هست که به این بیخبری دامن میزنند. مفاسدی که گویی از دل هم زاده میشوند و هر یک در کنار دیگری دو روی یک سکهاند؛ نبود فردیت و یا به گفته حسن قاضی مرادی "جامعه ذرهای شده" در کتاب "خودمداری ایرانیان"، تقدیرگرایی صوفیه، تخدیر تریاک و فرهنگ شفاهی. هرچه هست گام نخست اعتراف به بیماری است. نشانههای بیماری را همه میدانیم؛ منفعتطلبی، عافیتخواهی، سازش با ظلم، نداشتن تعلقی عقلانی نسبت به وطن، خدمت به بیگانه، نخبهکشی و نفرت از اندیشمندان، بیعملی، زرنگی، میانبر رفتن، دور زدن قانون، حسادت، ای به روی چشم، تملق و تصدقت گردم، هلوی روستای ما بهترین هلوی جهان است و... قصد من این نیست که در این نوشته شما را با گزارشهای دلانگیز هاینریش بروگش از ماهیهای نظرکرده فلان روستای همدان یا فخر فروشی وزیر آموزش قجری هنگام نشان دادن تیرهای تلگراف به بارون مونوتولی سرگرم کنم. میخواهم به ریشه بیماریها بیندیشیم، اعتراف کنیم و این خمیرمایه را ببینیم که در رمانها به عنوان آینهای از خودآگاه تاریخی یک ملت، چگونه عمل آمده و پخته شدهاست.
گام نخست، اعتراف بسیاری از اندیشمندان در پی نشانههایی بنیادین برای نشان دادن اساسیترین تمایزها میان فرهنگ شرق و غرب بودهاند. میشل بوتور نویسنده و نظریه پرداز فرانسوی این نشانه را در "صندلی" یافته است. او در فصل "اسباب و اثاثیه" کتاب "جستارهایی در باب رمان" خود، به موضوع صندلی برای رد نقد رولان بارت از داستایوفسکی میپردازد و آن را -البته بدون هیچ توضیحی- خط تمایز فرهنگ شرق و غرب میداند. بسیاری از سفرنامهنویسان نیز که به ایران آمدهاند در لا به لای نوشتهها به وضعیت نشستن ایرانیان اشاره کردهاند. اما آن را همچون بوتور نشانه بنیادین فرهنگ شرقی یا ایرانی ندانستهاند. به عنوان مثال اشتفان کاکاش مجاری در "ایترپرسیکوم" که یک گزارش اداری برای دربار پراگ است، مدام از چارزانو و دو زانو نشستن در حضور شاه عباس و خواب رفتن پاها گلایه میکند و متعجب است از اینکه چگونه ایرانیان به این راحتی روی زمین و با آن حالت پیچیده مینشینند. جالب آنکه در ایروان وقتی او ناشیانه در حضور شاه نشسته و مشغول غذا خوردن است، اسرای ترک خیال میکنند لابد او باید شاه عباس باشد که اینچنین راحت نشسته و در طلب بخشش به پای وی میافتند. کاکاش وحشت زده عقب می کشد و شاه عباس میخندد. اگر صندلی بنیادیترین نشانه تمایز دو فرهنگ شرق و غرب نباشد "اعتراف" میتواند چنین نقشی را بر عهده گیرد. لویی استروس به عنوان یک مردم شناس، به درستی اعتراف را خط تمایز این دو فرهنگ دانسته و البته همین نکته اساسی را سببساز ترقی و بستر پیشرفت تمدن غرب ارزیابی کرده است. اعتراف از یک سو سنتی مسیحی است و از سوی دیگر با فرهنگ مکتوب و "ثبت خودآگاه واقعیت" به شکل رمان، خاطره نویسی، یادداشت روزانه، زندگینامه خودنوشت و نامهنگاری ارتباطی مستقیم دارد. اگر در ایران ساسانیان از حال اشکانیان خبر ندارند، برای آن است که چیزی از حکومت چند صد ساله اشکانی به صورت مکتوب برجای نمانده و جز ضرب چند سکه و نوشتههای یونانی روی آنها چیزی به ثبت نرسیده است. اما تاریخنگاری چون مانتیفوری برای نوشتن زندگینامه استالین در چند هزار صفحه با کوچکترین مشکلی رو به رو نیست؛ اگر استالین در سیبری چند ماهی اتاقی از بانویی روستایی اجاره کرده که تمام زندگیاش یک کلبه و دو گوزن است، لابد این بانو دفترچه خاطراتی هم داشته که آن روزها را به روشنی ثبت کرده باشد.
یوسا در "عیش مدام" به نامههای معشوقه فلوبر اشاره میکند و اینکه چگونه برادرزاده این نویسنده فرانسوی آنها را غیراخلاقی تشخیص داده و سوزانده است. یوسا از این ماجرا همچون جنایتی بزرگ یاد میکند و یادآور میشود که این برادرزاده ناخلف چطور "نفرین ابدی" فرانسویها را به جان خریده است. نفرین ابدی برای سوزاندن چند نامه غیراخلاقی! آنوقت ما به کسی که سفرنامه ناصرخسرو را به بهانه "زیاده گویی" و پرداختن بیش اندازه به جزئیات، از کتابی قطور به جزوهای تبدیل کرده، چه بگوئیم؟ پرداختن بیش از اندازه به جزئیات که در فرانسه قرن بیستم خود سبکی شد به نام رمان نو! مفاهیم در طول تاریخ رنگ عوض کرده و کارکرد آنها نیز تغییر پیدا میکند. آنگونه که گاه به چیزی مخالف با فلسفه وجودی خود تبدیل میشوند. اعتراف از جمله این مفاهیم است؛ مفهومی که نخست برای احساس خلاصی از گناه در مسیحیت شکل گرفت، در قرون وسطی خاصیت انکیزاسیون یا باورپرسی و تفتیش عقاید را پیدا کرد. با روی کار آمدن کلیسای پروتستان در عصر صنعت که درواقع نوعی اصلاح دینی بود و قصد داشت با پیرایش دین از خرافات و شمایل و تزئینات، به مسیحیت ناب عیسوی برگردد، دستگاهی عریض و طویل برای اعتراف نیوشی درانداخته شد؛ کمیتههای اخلاقی باور سنجی شکل گرفت و شهروندان به اعتراف کوچکترین بیایمانیها مجبور شدند. چیزی که شرح آن در "وجدان بیدار" اشتفان تسوایک دهشتناک و رعبآور است. اینکه مبادا هنگام دعای پیش از شام لبخندی بر لبان پدربزرگ نشسته باشد. مبادا برش پیراهن و تعداد چین دامنها وسوسهانگیز و مغایر بخشنامه کلیسا باشد. کودکان برای بررسی اخلاقی پدر و مادر مورد بازجویی قرار میگیرند، میهمانان برای بررسی اخلاقی میزبان و... اما این تفتیش اخلاقی و اعتراف، به باور اشتفان تسوایک یک قرن پس از آن تبدیل به تذکیه صنعتی و ایمان تکنولوژیکی در کشوری چون آلمان شد. آنچه از دریچه جامعه شناسی تاریخی به این بحث مربوط می شود آن است که عوامل بسیاری در بسط و گسترش فرهنگ پنهان کاری ایرانی و خرابه نگه داشتن بیرون خانه و رسیدن به درون آن، موثر بوده است.
تا جایی که اگر امروز از یک ایرانی حتی درباره فیش حقوقی یا شامی که شب گذشته خورده پرسیده باشید، کمتر شانسی برای دریافت پاسخی دقیق و بدون احساس سوءظن خواهید داشت. یکی از عوامل زمینه ساز چنین فرهنگی، ذهنیت استبدادزده است که در طول تاریخ دو سه هزار ساله شکل گرفته و به ناخودآگاه تاریخی و باور جمعی ایرانی تبدیل شده است. استبداد یا آنارشی و حکومت بیقانونی، نخستین احساسی را که در شهروندان خود به وجود میآورد، احساس ناامنی است. فرد احساس میکند مرگ و زندگیاش در دست کسی است که نه باور به قانون دارد و نه پاسخگو خواهد بود. در چنین شرایطی ابراز وفاداری ریاکارانه و اغراقآمیز میانبری است که او را از شر چنین احساسی خواهد رهانید. باید نقابها و صورتکهای فراوانی در آستین داشت تا در هر موقعیتی خود را در پس آن پنهان کرد. باید همچنانکه خود را خاکسار سلطان میکنی چشمی هم به صدراعظم داشته باشی که مبادا فردا به خیانتی سلطان را براندازد و تومار تو را هم درهم پیچد. وقتی تکههای پازل را کنار هم میچینیم به همان تصویر نهایی خواهیم رسید که اورهان پاموک برنده نوبل ترک بدان اقرار کرد:«رمان مقولهای غربی است» محیط اجتماعی شرقی از یک سو مانع تجربه اندوزی و از سوی دیگر مانع انتشار آن است. وقتی سیمین دانشور بانوی نویسندهای که پس از انتشار "سنگی بر گوری" همسرش جلال آل احمد، میگوید:«اسطوره عشق من شکست» دیگر تکلیف بقیه معلوم است. چه رمانهایی که از ترس همسران به شکلی دیگر روایت نشده و یا اصلا نوشته نشده. نویسنده شرقی و نویسنده ایرانی پیش از وزارت ارشاد اسلامی باید نگران همسر خود باشد. باید قسم بخوری آنچه نوشته شده "واقعیت ندارد" درحالی که "واقعیت دارد" حتی برای داستانی که اتفاق نیفتاده به مذاق انسان غربی خوشتر است. رمان به یک تعریف، کاری جز اعتراف به خویش و واکاوی دیگران ندارد. فلوبر به دوستی که همسرش در بستر مرگ افتاده میگوید:« دیگر چنین موقعیتی برایت پیش نمیآید، خوب به همه چیز دقت کن.» آیا پاموک راست نمیگوید که رمان مقولهای غربی است؟ آیا نویسنده ایرانی اجازه دارد به همه چیز دقت کند؟ آیا اجازه دارد پس از آنکه دقت کرد، واقعیت را ثبت و در اختیار همگان بگذارد؟ تاریخ ما نه تنها چیزی را ثبت نمیکند بلکه مدام درحال پاک کردن است. آنجا که سخن از فر کیانی و بخشش قدرت از سوی خداوند است، باید راهی جست و به نوعی خود را به پیشینیان وصل کرد و آنجا که حرف از درایت و بخشش و عظمت سلطان حاضر است، باید هرآنچه که پیشتر بوده ویران شود و از حافظهها رخت بربندد. کتابی اگر هست به رودخانه ریخته شود، کاخی اگر باقی مانده بماند تا ویرانه شود، منظومهای اگر، ابیات ناخوشایندش دور ریخته شود، بازسرایی شود و این فرهنگ در نهایت جدایی پدران و پسران را رقم بزند.
منبع: خبرآنلاین